850

850


امیسا رو بغل کردم اما عجیب گریه اش بیشتر شد 

ترسیده بودم

مادر نیما اومد پیشمو تو صورتش فوت کرد

امیسا یه لحظه نفس گرفتو یهو آروم شد. 

مامانش آروم گفت 

- خواب بد دید 

-خواب ؟

آروم تر گفت

- بچه ها احساس پدر و مادرو حس میکنن. امیسا هم حس تورو گرفت زد زیر گریه. دیدی نفسش داره میره تو صورتش فوت کنی برمیگرده . پیش عمه حرص نخور بچه ات اذیت میشه 

با این حرف رفت بیرون

من میدونستم بچه حس آدمو میگیره

اما فکر نمیکردم تا این حد

یکم به امی شیر دادم 

اونم حسابی خورد 

بعد چندتا نفس عمیقو آرامش بخش رفتم سمت پذیرایی

عمه تا مارو دید گفت

- بلاخره دل کندی؟ حالا بذار امیسا بزرگ شه بگه من میرم خونه عمه نیاین دنبالم اون موقع میخوای چکار کنی؟ 

سعی کردم پوزخند نزنم اما نمیشدو گفتم

- ما که جلوشو نمیگیریم اگه بخواد !

اگه بخوادو تاکید کردم 

عمه گفت 

- بده من بچه رو 

دسنشو به سمتم دراز کرد

خواستم بگم تازه شیر خورده که خودش گفت

- اگه باز بهونه نمیاری تازه شیر خورده

امیسارو به سمتش بردمو گفتم

- تازه که شیر خورده اما تکونش زیاد ندین خوبه

عمه زیر بغل امیسارو گرفتو مثل عروسک بلندش کردو گفت

- بده من... ما این تجربه هارو ده برابرشما داشتیم 

قیافه مادر نیما دیدنی بود ازاین حرف عمه 

عمه امیسارو ناز دادو گفت

- ای جان نفس نفس نفس ... اصلا من میخوام شمارو صدا کنم نفس ...

با هر حرف امیسارو هم تکون میدادو بالا پائین میکرد

قیافه امیسا تو هم رفت 

خواسام بگم آروغ داره و بگیرمش که امیسا دهنشو باز کردو کل شیری که خورده بودو رو عمه بالا آورد 

این اولین بار بود انقدر شیر یه جا بالا آورده بود

هم ترسیده بورم 

هم قیافه عمه برام خنده دار بود 

عمه شوکه امیسارو خواست ول کنه که تو زمین و هوا بچه رو از بغلش

Report Page