85

85

hdyh

نیک‌همیشه غمگین بود 

همیشه دنبال راهی بود که آتنا رو از اونجا بیاره بیرون 

بلاخره موفق شد

-بقیه کجان؟

_سیندی میلا رو برد سرزمینشون

خدای من مالیا رو به کل فراموش کردم 

آتنا رو گذاشتم پایین 

-نیک بدو مالیا حالش اصلا خوب نیست

چشمای نیک گرد شد 

انگار تا الان متوجه حضور مالیا نشده بود

اومد سمت مالیا 

نبض شو گرفت 

میدونستم نبضش خیلی کنده 

ولی من زندگی رو توی رگاش حس میکردم 

_باید ببریش قصر پزشک باید معاینش کنه من نمیدونم چی شده

مالیا رو بغل کردم 

-تو نمیای؟ 

نگاهی به آتنا‌ کرد 

_آتنا نمیتونه تغییر شکل بده بهتره‌همینجا بمونیم 

سری تکون دادم 

لحظه بعد تو گی قصر بودیم 

میدونستم الاناس که اسکار بیاد تو 

و دقیقا همین لحظه وارد اتاق شد 

با دیدن مالیا شوکه شد 

-اسکار سریع پزشک رو خبر کن بگو خودشو خیلی سریع برسونه 

اسکار اطاعت کرد و از اتاق رفت بود 

نگران مالیا بودم

اسکار برگشت 

=قربان کسی رو فرستادم تا پزشک رو بیاره 

سری تکون دادم 

انگار میخواست چیزی بگه ولی نمیتونست

-چیزی شده اسکار؟

=ایشون ملکه هستند؟

با لبخند سری تکون دادم 

برق خوشحالی رو تو چشماش دیدم 

تمام مردم من همیشه منتظر این اتفاق بودند

=ملکه ی زیبایی دارین 

حرف اسکار رو تایید کردم

درسته مالیا یک جنگجو بود 

اما صورت زیبا و معصومی داشت

مالیای من نباید چیزیش شه

Report Page