85

85


دلم نازک شده بود بایه جمله بغضم میترکید

کی فردای خاستگاریش انقدر اشک میریزه؟


تاعصر هیچ خبری از امیر نشد حتی به پیامم هم جواب نداد 


مجبور بودم جلو مامان خودمو آروم نگه دارم و حفظ ظاهر کنم


روی کاناپه دراز کشیدم وشبکهای تی وی رو بالا پایین کردم 


سرم اندازه کوه شده بود از سنگینی 

هواداشت تاریک میشد

گوشیمو برداشتم و برای بار هزارم چکش کردم هیچ خبری از امیر نبود


صدای آیفون بلندشد 

_....مهساببین کیه!


نفسمو کلافه دادم بیرون و بلندشدم 

با دیدن امیر توصفحه مانیتور چشمام گرد شد 


چندبار پلک زدم

مامان از داخل اشپزخونه اومد بیرون و گفت 

_....کیه مهسا؟! 

+....امیره 


بدون معطلی درو باز کردم دویدم سمت در کوچه 


درو باز کردم و به امیر نگاه کردم 

+....امیر 

_....چیشده؟


اشک توچشام حلقه زدو بغضم ترکید 

امیردرو بستو اومدداخل و منو کشید توبغلش


هق هقمو توسینه ی امیر خفه کردم 

دستشو دورم حلقه کردو منو به خودش فشار داد

_....نمیخوای بگی چیشده؟جون به لبم شدم تا رسیدم


عطرامیرو بین ریهام فرستادم و ازش جداشدم 

+....بریم داخل میگم بهت 

_...بریم 


امیر کفشاشو دراورد و وارد شدیم 

بامامان احوال پرسی کرد و به من نگاه کرد 

+....مامان مشکلی نیست ما بریم داخل اتاق حرف بزنیم؟


_...نه راحت باشین 

من جلورفتم و امیر پشت سرم اومد 

در اتاقو باز گذاشتم و روی تخت نشستم

Report Page