85
#پارت85
#قلبیبرایعاشقی
_اخه این وقت شب خوب نیست بیاد خونه ی یه دختر
پوزخندی زد : یه جوری حرف میزنی انگار تا حالا شب پیش هم نبودیم ، اوکی نمیخوای بیام بگو نیا دیگه ایک بهونه ها چیه!
شعت ناراحت شد. پوفی کشیدم
_قهر نکن حالا بیا بریم!
لبخندی محوی رو لبش نشست که بیشتر ترسیدم
نکنه بخواد بهم تجاوز کنه؟؟
وارد خونه شدیم بدون اینکه برم لباسامو عوض کنم رفتم تو اشپزخونه و چایی رو دم کردم
اونم خودشو رو مبل پرت کرد
و طبق معمول هیچ حرفی نزد
از اشپزخونه رفتم بیرون
_خیلی خوش اومدی!
_سپاس
هووف مرتیکه ی خر
رو به روش نشستم که نگاهی بهم انداخت:نمیخوای بری لباساتو عوض کنی؟؟
وای نکنه مست کرده!اب دهنمو پرصدا قورت دادم :اینطوری راحت ترم.
پوزخندی زد، بهش توجهی نکردم
رفتم دوتا چایی اوردم و باهم خوردیم نگاهی به ساعت انداختم
ساعت۲بود هووف پس چرا نمیره؟؟ خوابم نمیومد ولی برای اینکه بلند شه بره چند بار خمیازه کشیدم
_خوابت میاد؟؟
_اهوم
_خب برو بخواب
_نمیشه
_چرا نشه؟؟
بهش نگاه کردم که خودش تا ته شو خوند : اهان بخاطر من نمیشه؟؟
چیزی نگفتم که سری تکون دادم انتظار داشتم بلند شه بره ولی بیخیال گوشیشو دراورد و رفت تو گوشی
هوووف خداا
فکر کردم شاید اگه میوه بخوره بره برای همین سریع به اشپزخونه رفتم و یه ظرف میوه اماده کردم همراه با دوتا پیش دستی و چاقو بردم
گذاشتم رو میز
_بفرما میوه بخور
تشکری کرد و خم شد دونه نارنگی بدجور چشمک میزد منم خم شدم تا اون نارنگی رو بردارم
که یهو دستمون خورد بهم