85

85


#بختک

#پارت_هشتاد_پنج


با چشم های پر از ترس خیره شدم بودم به در.

با دیدن صورت مامان بهت جای ترس نشست.

ناباور گفتم :

_مامان!!؟

مامان با چشم های اشکی نگاهی بهم کرد.

تا به خودم بیام خودش رو بهم رسوند و با یه حرکت خودش رو تو بغلم انداخت.

صدای هق هق بلندش به گوشم رسید.

_جان دل مامان بانوی من.

جان دلم دختر مظلومم.

جان دلم که یک سال تنها بودی و تنهایی ساختی.

جان دلم که تنهایی اینجا اسیر شدی دخترکم.

تازه به خودم اومدم.

مامانم بود.از دلتنگی دست هامو باز کردم و دور کمرش پیچیدم.

اخ چقدر دلم براش تنگ شده بود.

به خودم فشردمش .

مامانم بود.یک سالی میشد عطر این تن رو نچشیده بودم.

بی صدا شروع کردم به اشک ریختن.

مامان منو از بغلش بیرون اورد و دستی به گونم کشید.

_گریه نکن دخترم گریه نکن که از این به بعد تنهات نمی ذارم 

چرا اینقده لاغر شدی مادر 

الهی مادرت بمیره.خواستم حرفی بزنم که صدای گوهر اومد :

_هیش اروم تر الان بچه بیدار میشه بیاین بشنین فعلا برای ابراز دلتنگی وقت هست.

اشکامو با دستم پاک کردم و خجالت زده گفتم :

_ای وای یادم رفت 

مامان بیا بشین حتما خسته ای 


****


مامان یغما رو ،رو‌دستش گذاشت و با عشق خیره شد بهش.

_چقدر شبیه خودته عزیزکم.

اسمش رو چی گذاشتین!؟

نگاهی به گوهر انداختم و گفتم :

_یغما.

مامان سوالی گفت :

_یغما چه اسم عجیبی دخترم 

حالا معنیش چی هست!؟


#صالحه_بانو

Report Page