85

85


#رمان_برده_هندی 🔞

#قسمت85


پلکهای خستم رو بستم و سعی کردم خودم رو اروم نشون بدم و بدون هیچ ترسی به حرفاش گوش کنم.


_ یه چیزایی رو باید بهت بگم. 

طاقت نیاوردم و نگاه نگران و بی حالم رو به سمتش چرخوندم .

با دلهره و پشیمونی بهم نگاه میکرد.


آب دهنمو با درد قورت دادم و با صدای خش داری که به زور در می اومد گفتم:


_چیزی شده؟ حسام پیدامون کرده؟؟

سپهر که از لحنم ترس و وحشت رو خوند سریع گفت :


_ نه نه حسام تو روستاس و اصلا نمیدونه تو کجایی


نگاه مستاصلی به پیرزنه که با تحکم نگاهش میکرد انداخت و ادامه داد:


_چیزی که میخوام بهت بگم اصلا برای حال و روزت خوب نیست ریما.

ممکنه حالت رو از الان هم بدتر کنه 

اما مجبورم بگم ک...


بی طاقت بین حرفاش پریدم و دستشو چنگ زدم و سردرگم از مقدمه چینی هاش گفتم:


_سپهر توروخدا بگو چیشده؟ داری منو میترسونی نکنه..


حرفم تموم نشده گفت:


_تو حامله ایی


شوک حرفش انقدر بود که دستم شل شد و از دستش جدا شد.

با دهن باز و چشمای گشاد بهش خیره موندم.


نمیتونستم حرفاشو آنالیز کنم.

الان گفت من حامله ام.

من؟

از حسام؟؟؟

حسامی که چندساله بچه دار نمیشد الان من ازش حامله ام؟؟


خندیدم ..

بلند .. انقدر بلند و شدید که اشک از گوشه های چشمم بی اراده پایین میریخت..


سپهر با ترس گفت:


_ ریما خدا شاهده من نمیدونستم.

تو هم نگفتی حامله ایی .حتی نگفتی علایمشو داری...

حتی اشاره نکردی که ممکنه حامله باشی ببین...

Report Page