85

85

وارث شیخ به قلم ساحل

سلام دوستان. جلد دوم آموروفیلیا بلاخره تموم شد و این رمان کامل شد . حالا عزیزانی که قصد خرید فایل کامل دارن میتونن از کانال رمان خاص فایل کامل که شامل دو جلده رو خریداری کنن و دوستانی که میخوان رایگان آنلاین بخونن هم از هفته آینده تو کانال جفت هفت میتونن این رمانمو بصورت رایگان تا انتها روزانه و آنلاین مطالعه کنن.

رمان آموروفیلیا یه رمان کاملا اروتیک و صحنه داره که کاملا مناسب متاهلین و بزرگسالانه.

لینک کانال رمان خاص👇

https://t.me/joinchat/AAAAAFijMDIZLKFrzy1MUQ

لینک کانال جفت هفت 👇 از هفته آینده پارت گذاری میشه

https://t.me/jofthaft/50045


85

عثمان حرف منو برای شیخ احمد ترجمه کرد . به هم تعظیم کوتاهی کردیمو شیخ احمد رو کرد به جمعیت پشت سرمون 

دوباره عثمان برام ترجمه کرد 

- مرسی که امسال هم برای همسرم تا اینجا اومدین. خیرات تاشب ... تا زمان سوختن شمع ها ادامه داره 

حالا فهمیدم این شمع ها چرا انقدر بزرگ بود و این جمعیت غریبه سیاه پوش از کجا و برای چی اومده بودن

حس عجیبی بود

تو مراسمات ما به زحمت ده نفر جمع میشدیم و همه نزدیکان و دوستان

اما تو این مراسم این همه جمعیت ...

و اینهمه خیرات ...

عجیبو بود و جادوئی ...

جمعیت بلند شدن و به سمت طبق های پر کنار عمارت رفتن 

هر کس چند بسته برمیداشت و به سمت در میرفت 

این جمعیت که بیرون میرفت یه سری دیگه وارد میشدن

به شمع های سفید ادای احترام میکردن و از خیرات برمیداشتن

شوکه نگاهم بین اونا در رفت و آمد بود. 

اقوام عثمان پشت سر هم طبق هارو پر میکردن .

با تعجب گفتم 

- هرسال اینکارو میکنین؟

- آره... اینم یه رسمه... مثل باقی رسم های ما هانا 

چیزی نگفتمو فقط سر تکون دادم. 

تو سکوت ایستاده بودیم . حس کردم باید ما هم کاری کنیم 

به عثمان نگاه کردم تا بگم به نظرم ما هم بریم کمک که دیدم با اخم و صورت جدی به جائی خیره شده

رد نگاهشو گرفتم 

اما چیز خاصی ندیدم

خواستم نگاهمو بردارم که چشمام قفل شد به همون دو چشم مشکی...

همون پسر بچه که بیش از حد شبیه عثمان بود . با تردید گفتم 

- این همون پسره نیست ؟

عثمان پشتمو نوازش کردو گفت 

- برو اتاقت هانا تا بیام 

با این حرف از من جدا شدو پا تند کرد سمت پسرک

Report Page