#85

#85


داستان از دید لی‌لی

هوا هر روز سردتر میشد

امروز که بیدار شدیم آب سطح دریاچه یخ زده بود برای همین با بقیه پری و الفینا جمع شدیم که طلسم گرما رو بخونیم تا یخ سطح دریاچه آب شه

کنار آذر و آرا توی هوا معلق وایسادم و چشمامو بستم

زیرلب شروع کردیم به خوندن طلسم

همه یکصدا طلسمو میخوندیم و دستامونو سمت دریاچه دراز کردیم

حرارت از کف دستامون آروم به سمت دریاچه می‌رفت و یخا داشتن کم کم آب میشدن

«هیراب برگشته...! اون برگشته!»

صدای یکی از پری ها تمرکز همه رو بهم زد و طلسم نیمه کاره موند

چشمامو باز کردم و دور خودم چرخی زدم

هیراب از پورتال وارد شد و اومد سمتمون

همه رفتیم به استقبالش

چند ماهی میشد که به جنگ رفته بود

جنگی که الهه مامورش کرد که توش شرکت کنه

با دیدن ما لبخندی زد و دستی به سر چند تا از الفینا کشید

رفتم جلوی همه

«به خونه خوش اومدی!»

لبخندی زد

«ممنونم»

از بین جمعیت رد شد و روی یه تخته سنگ نشست و همه دورش حلقه زدن

تعدادی از پری و الفینا شمشیر و وسایلشو بردن که تمیز کنن و یه تعداد دیگه بهش کمک کردن که زره‌اشو دربیاره

چهره‌اش از سه ماه قبل شکسته تر بنظر می‌رسید

لبخند میزد...با بقیه حرف میزد...ولی یه غم خاصی توی چشماش بود

میتونستم به راحتی ببینمش... حسش کنم

با نگاهش توی جمعیت دنبال کسی میگشت...

آروم پرواز کردم سمتش و روی پاش نشستم

«جنگ چطور بود؟»

بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت

«جنگ بود دیگه...»

به اطراف نگاه میکرد

«دنبال کسی میگردی؟»

بهم نگاهی کرد و دستی توی موهاش کشید

«نه...مگه بجز شما کسی دیگه هم توی این تنگه هست که بخوام دنبالش بگردم؟»

«نمیدونم...یه حسی بهم می‌گفت که دنبال کسی می‌گردی...»

هیراب دستشو تکون داد تا از روی پاش برم کنار

سریع بال زدم و روبروش توی هوا معلق وایسادم

هیراب از جاش پاشد و به هممون نگاهی کرد

«مرسی که اومدین استقبالم...من یکم خستم...میرم که استراحت کنم...»

قبل از اینکه بتونه بره سریع پرواز کردم نزدیک صورتش

«هیراب می‌خوام اینو بدونی ما همیشه اینجاییم...من همیشه اینجام...هروقت که بخوای اوضاعو درست کنی فقط کافیه که با من یا یکی از ما درمیون بذاری... میتونیم همه چیو درست کنیم... فقط باید بخوای و یه توضیح خوب داشته باشی...»

هیراب عصبی دستی توی موهاش کشید

«لی‌لی خواهش میکنم بس کن...چرا نمی‌فهمی نمی‌خوام هیچی راجبش بشنوم...دست از سرم بردار!»

هیراب بدون هیج حرف دیگه ای عصبی مارو ترک کرد و پرید توی آب که بره توی غاری که پشت آبشار هست

نفس عمیقی کشیدم

اون داره یه چیزیو مخفی می‌کنه

یه چیزی که داره اذیتش می‌کنه

از چشماش و رفتاراش میشه به راحتی فهمید که حال خوبی نداره...

از وقتیکه آتوسا رفته انگار اون هیراب قدیمی هم باهاش رفته...

آذر و آرا اومدن سمتم

«شما هم دیدین؟ اون واقعا حالش خوب نیست!»

آذر آهی کشید

«این مدت هرکاری تونستیم کردیم ولی اون هیچی نمیگه... آتوسا هم که دیگه نمی‌خواد مارو ببینه!»

به آبشار خیره شدم

«من یه ایده‌ای دارم...!»

آذر و آرا همزمان باهم گفتن

«چه ایده‌ای؟»

لبخندی زدم

«یه ایده که می‌تونه کارساز باشه...!»

___________________________________

T.me/royashiriiin 🦋

Report Page