85

85


سلام سلام🤪

بریم چندتا نکته یاداوری کنم براتون،فردا به شدت مشغووووولم و اصلا وقت نمیکنم‌ پارت بنویسم خواهشا اما و اگر نیارید زیرا منم مثل شما انسانم با کلی مشغله .نکته دوم اینکه از داستان 15 پارت بیشتر نمونده و پارت 500 و یا حتی زودتر پایانی رو میزنیمو☹ میریم سراغ داستان جذاب ماه_من💛،پس به زودی پارتا از کانال پاک میشه و قبل از اینکه انتقام از عشق جذابم تموم شه،استارت ماه من خورده میشه،منکه خیلی هیجان زدم براش🤩🤩خلاصه ماچ به کلتون بجز اونیکه ناراضی بود🤨🤨این همه حرف زدم بگم فردا پارت نداریم😂😂

💟💟💟💟💟

💟💟💟💟

💟💟💟

💟💟

💟

💟#انتقام_از_عشق💟

💟#ب_قلم_لیلی💟#پارت_485💟


خیره خیره نگام کرد،انگار هنوز هضم نکرده بود که چی گفتم،ولی من خوب حس کردم که چه اتفاقی درونم افتاد،بهت زده گفت.


_نه...اشتباه میکنی،امکان نداره.ترسیدی،اره اره ترسیدی بخاطر همونه.


دلم میخواست اشتباه کنم،ولی اشتباه نمیکردم،نگاش کردمو با تصور اینکه بچمو،فندقمو از دست دادم.جیغ بلندی کشیدمو زدم زیر گریه.مردم دورمون جمع شدن،امیر خیلی زود به خودش اومدو به سمتم دویید،پسش میزدمو با داد اسم فندقو صدا میزدم،امیربه سختی کنترلم کردو با دستاش صورتمو قاب گرفت.


+امیررر...امیرررر بچمون...

_جان امیر...اروم باش،هیچی نشده،بچون هیچی نشده الان میبرمت دکتر.

+ب..بچم...امیر..امیر...

_هیچی نشده،بچمون سالمه...


دستشو روی شکمم گذاشتو فشار داد.


_ایناها هنوزم اینجاست،دارم حسش میکنم،مثل همون روز اولی که لمسش کردم،اینجاست،جایی نرفته،مگه میشه مارو بزاره بره؟؟نمیره دورت بگردم گریه نکن الان میبرمت دکتر.پاشو پاشو میتونی راه بری؟؟


صداشو نمیشنیدم،حرفاشو متوجه نمیشدم.تنها چیزی که میدونستم این بود که احتمالش بود فندقو از دست بدمو این داشت منو دیونه میکرد که هم باعث از دستت دادن امیرو هم باعث از دست دادن بچمون من باشم.به اطراف نگاه کردم،داشتم دیونه میشدم.


+اینجاست؟؟؟هنوز تو دلمه،تو دلمه دیگه اره؟؟بگو دیگه بگو.


چرخیدم سمت امیر،چشماش پر شده بود،چرا گریه میکرد؟؟دروغ گفت که حسش میکنه؟دروغ گفته که مارو تنها نذاشته؟؟یعنی اونم میترسید بچمونو از دست داده باشیم؟؟؟یعنی اونم این فکرو میکرد؟؟خودمو به سمتش کشیدمو دستمو روی گونش گذاشتم.


+چ...چرا گریه میکنی؟؟مگه نگفتی حسش میکنی؟؟پ..پس چرا گریه میکنی؟؟


سریع با مشت دست اشکاشو پس زدو دستمو محکم گرفت،روی دستمو بوسیدو بزور لبخند زد.


_نمیکنم گریه نمیکنم عشقم،گریه نمیکنم ببین دارم‌میخندم،الان میبرمت دکتر،تو فقط نترس،فقط گریه نکن،هیچی نشده،به حرفم گوش بده،بهت قول میدم،دخترمون مارو تنها نمیزاره.


سری به معنی نه تکون دادم،مردم با ناراحتی،با تاسف نگامون میکردن،حتما پیش خودشون فکر میکردن ما دیونه ایم،ولی ما که دیونه نبودیم،یا شایدم بودیم،چون اگر اینبارم عزیزترینمو از دست میدادم دیگه این دنیا برای من تموم میشدو دیگه واقعا دیونه میشدم،امیر خم شدو منو از روی زمین بلندم کردو به سمت ماشین دویید،اشکام جاری شدو دستمو روی شکمم فشار دادم.


+یه وقت بی معرفت نشی بری ها،تو که مارو تنها نمیزاری؟؟هووم؟؟مگه قرار نبود باهم برش گردونیم؟؟تو که منو بین راه رها نکردی؟؟


امیر خم شدو چندبار پشت هم پیشونیمو بوسید.


_نرفته،دخترمون به همین راحتیا از ما نمیگذره.


منو روی صندلی عقب ماشین خوابوندو به سرعت سوار ماشین شد.دستمو روی شکمم گذاشته بودمو بی صدا فقط گریه میکردمو از خدا میخواستم که تنها امید زندگیمو ازم نگیره،از تو اینه نگاه نگرانی بهم انداختو گفت.


_زود میرسونمت دکتر،تو فقط خوب باش باشه؟؟تو اگه غصه بخوری دخترمونم غصه میخوره،پس بخند باشه؟؟تارا،تاراخانوم...


با اشک نگاش کردم که کلافه سری تکون دادو گفت


_اصلا بیا تا وقتی برسیم به چیزای خوب فکر کنیم.هوم؟؟

+نمیتونم.

_میتونی،حتی اگه نتونیم بخاطر من تلاش کن باشه؟؟بخاطر منو دخترمون.


نگاهمو ازش گرفتم که با سرعت به سمت مطب دکتر حرکت کرد،من بخاطر تو،بخاطر دختری که از جنس توعه حاضرم تمام این دنیارو بهم بریزم.تلاش کردن که دیگه چیزی نیست،ولی حالا خیلی میترسم،میترسم از اینکه نتونسته باشم از ثمره عشقمون نگه داری کنم.میترسم از دستش داده باشم.

مدام از اینه نگران نگام میکردو تلاش من برای پایان دادن به این اشکای لعنتی بی فایده بود.


_بیا به چیزای خوب فکرکنیم.


وقتی انقدر نگران بودو بازم بین تمام ترساش حواسش به من بود،مگه میتونستم بگم نه،اشکامو با پشت دست پس زدم.


+به چی؟؟

_مثلا بیا به اولین روزی که دیانارو میبریم حموم فکرکنیم،تصور کن،اگه از این نی نی ها باشه که اب بازی دوست دارن عالی میشه،ولی اخ اخ اگه از اونا باشه که مثل گربه از اب فراری ان،کارمون ساخته است تارا.


ناخداگاه بین گریه هام خندیدم،لبخند مهربونی بین لباش شکل گرفت.انگار که جفتمون فارغ از اتفاقای این دنیا،تو یه دنیای جدید سیر میکردیم.چون هردومون به اون دنیای دور از همه چی نیاز داشتیم.


_البته گفته باشما اگه به من بره، اب دوست میشه،ولی امان از روزی که شبیه دایی ارسلانش بشه،هیچی دیگه سال به سالم حموم نمیره.


اروم خندیدمو گفتم.


+بعد فکر کن تنش بوی لواشک میگیره.


امیر بلند خندیدو گفت.


_اگه به اون مرحله برسه که دیگه مجبوریم گوششو بگیریم بزور ببریمش حموم.

+نه ایشالا که به داییش نمیره.من دوست دارم به تو بره.

_منکه میگم همه چیش به تو بره.چشماش که باید ابی باشه اصلا رنگ دیگه مورد قبول نیست.

+ولی ممکنه خب رنگ چشماش مثل تو بشه.

_نوووچ نمیخوام،فقط ابی،عاقاجون من از تو یه دختر چشم ابی با موهای طلایی میخوام وسلام.به هیچ رنگ دیگه ای از هم رضایت نمیدم.

+یه دختر شکل من؟؟

_یه دختر مثل تو،نگاهش مثل تو باشه،موهاش به بلندی موهای تو باشه،خنده هاش همونقدر مثل خنده های تو شیرین باشه..ولی...

+ولی چی؟؟

_ولی اخلاقش دیگه به من بره،اگه به تو بره بچم میمونه رو دستمون.


اینو گفتو بلند شروع کرد به خندیدن،ناخداگاه منم با خنده اش خندم گرفت،انگار که جفتمون فراموش کرده بودیم چه اتفاقی افتاده و تا همین چندلحظه پیش داشتیم گریه میکردیم.


+واقعا که بدجنسی‌.

_بدجنس نیستم،اینده نگرم تاراخانم.بالاخره دوست دارم عروس شدن بچمو ببینم.

+بروبابا،اصلا باهات قهرم.

_خب قهرنکن بیا اصلا بحثو عوض کنیم،بنظرت دخترمون وقتی به حرف افتاد،اولین کلمه ای که میگه چیه؟؟هووم؟

+خب معلومه میگه مامان.

_از کجا معلوم شاید گفت بابا.

+نخیر مامان راحت تره،بعدشم من بهش یادم میدم که بگه مامان.


از تواینه نگاهی بهم انداختو لبخند مهربونی زد.


_منم بهش یاد میدم بگه مامان.

+اعع چی شد یهو نظرت عوض شد؟؟

_خب درستش همینه.

+درست چی؟؟

_تو کلی قراره براش زحمت بکشی،9ماه تو قراره تو وجودت بزرگش کنی،بخاطرش از خوردنی هایی که دوست داری بگذری،چیزایی که دوست نداریو بخوریو کلی کار دیگه که من ازشون سردرنمیارم،پس حق توعه که اول تورو صدا کنه.


لبخند دلنشینی زدم،اصلا مگه میشد این حرفارو شنیدو لبخند نزد؟؟اصلا مگه امکان داشت یه ادم،یه مرد،انقدر حواسش به همه چی باشه؟؟دستمو روی شکمم گذاشتمو اروم گفتم.میبینی چه بابای خوبی داری؟؟خوشبحالت،تو واقعا با وجود امیر قراره مثل یه پرنسس بزرگ بشی.

خیلی طول نکشید که تمام وجودم از اون حس خوبی که بهم دست داده بود خالی شد،وقتی ماشین روبه روی مطب دکتر ایستاد‌،کل غمای دنیا روی دلم نشستن،انگار تازه به این دنیا پرت شدم،تازه یادم اومد که چه اتفاقی افتاده و ممکنه هیچکدوم از این حرفایی که زدیم حقیقت پیدانکنه و ما برای همیشه فندقو از دست بدیم،ناراحت چرخید سمتمو با نوک انگشتش اشکامو پاک کرد.


_گریه نکن دیگه مامان کوچولو،این اشکا داره پدر دلمو درمیاره.

+اگه بریم تو..اگه بگن که..بگن فندقو...


انگشت اشارشو روی لبم گذاشتو اروم‌گفت.


_وقتی بریم تو،بهمون میگن،تبریک میگیم بچتون سالمه،هیچ مشکلی نداره،الکی نگران شدیدو گریه زاری کردید.

+اگه اینو نگن...

_میگن،دقیقا همینو میگن‌.

+چه جوری میتونی انقدر مطمئن باشی؟؟

_چونکه قلبم بهم میگه،دخترمون هنوزم اونجاست،چون اون میدونه که ما خیلی تنهاییم پس هیچوقت مارو ول نمیکنه،حالا دیگه گریه نکن.باشه؟؟


بی صدا فقط سرتکون دادم،نه من نمیتونستم مثل امیر فکرکنم،چون من مطمئن بودم که خونریزی کردم،چون من میدونستم که اینا همه یه دلداریه و ممکنه من بچمو از دست داده باشم،ولی بخاطر امیر دم نزدم.منی که حالا از ترس و وحشت چیزی که قرار بود اون داخل بشنومو تو خودم مچاله شده بودمو روی دستاش بلند کردو به سرعت به سمت مطب دویید،قلبش کنار گوشم عین یه گنجشک با شدت میتپیدو من خیلی خوب میدونستم که اونم‌مثل من استرس داره ولی فقط و فقط بخاطر من دم‌نمیزنه و بازم داره به من فکر میکنه.

منو بردن برای معاینه،به امیر اجازه ی ورود ندادن.

نیم ساعت گذشت،نیم ساعتی که پر از ترس گذشت،سخت بود ولی گذشتو من تمام مدت از استرس زیاد،فقط ناخنامو میجویدمو دعا دعا میکردم تا دکتر بگه که هنوزم دارمش.بالاخره انتظارم به پایان رسید

در اتاق باز شدو اول دکتر و پشت سرش امیر وارد شد،با دیدنش مثل بچه ای که مامانشو دیده باشه احساساتی شدمو دستامو به سمتش دراز کردم که به سمتم پاتند کردو محکم بقلم کرد.


+خیلی ترسیدم.

_اومدم تارایی،اومدم اینجام،نترس پیشتم.


دستای سردمو محکم گرفتو بوسه ای روی دستام زد،دکتر اونجا بود ولی من میترسیدم تا ازش بپرسم که چه اتفاقی افتاده‌.


+امیر..

_جان..جان جان


سرشو بلند کردو بهم خیره شد،با دیدن چشمای سرخش دنیا روی سرم خراب شد،قشنگ معلوم بود که تمام مدت گریه کرده که چشماش به این وضع افتادن.ولی اخه چرا؟؟یعنی چی شده بود که انقدر گریه کرده بود که چشماش عین یه کاسه خون شده بود؟؟


+گ..گ...گریه کردی؟؟؟گریه کردی...

_نه..نه گریه نکردم.

+رفت اره..رفت دخترمون رفت..مارو تنها گذاشت؟؟

_نه‌،نه قربونت برم،هنوز دکتر هیچی نگفته.

+دروغ میگی...

_نه به سرت قسم دروغ نمیگم.بیا از خودش بپرس.


با چشمای اشکی چرخیدم سمت دکتر که لبخند مهربونی بهم زد.


دکتر_باباش گفت من پرنسس صداش میزنم،ولی مامانش بهش میگه فندق،اسمشم قراره بزاریم دیاناخانم.حالا من این وروجکو چی صدا بزنم؟؟


امیر چشمای سرخشو بهم دوختو لبخند مهربونی زد.


_شماهم فندق صداش بزنید.قشنگتره.

دکتر_خب پس باید بگم که فندق کوچولو حالش خوبه خوبه.


یه لحظه دنیا ایستاد،نفسم گرفت،همه چی روبه روی چشمام صحنه اهسته شد،باید بگم که فندق کوچولو حالش خوبه،حالش خوبه،یعنی هنوز تو دلمه،یعنی هنوز دارمش،نرفته،تنهامون نذاشته،اینجاست،نگاهم به سمت امیر چرخید،درست اندازه ی من بهت زده بودو زیرلب گفت.


_چی گفت؟؟گفت دیانا حالش خوبه؟؟؟

+ارررره،ارررره حالش خوووووبه،دخترمون اینجاست امیر.


جیغ بلندی از خوشحالی کشیدم که بلند قهقه زدو لحظه بعد منو از روی تخت بلندو کردو وقتی به خودم اومدم دیدم دارم روی هوا میچرخم،با ذوق دستامو دور گردنش حلقه کردو از خوشحالی میخندیدم که با صدای داد دکتر جفتمون به خودمون اومدیم.


دکتر_اقای ازاد چه خبرتونه؟؟؟


امیر مثل پسربچه ها لب و لوچش اویزون شدو سریع منو روی تخت گذاشت.


_ببخشید،یکم ذوق زده شدم.

دکتر_خواهش میکنم،اصلا و ابدا دیگه به هیچ عنوان اینکارو نکنید.


اصلا نمیفهمیدم دکتر چی میگه،دستمو روی شکمم گذاشته بودمو واسه خودم تو اسمونا سیر میکردم.


دکتر_گفتم فندق حالش خوبه،ولی خطر سقط هنوزم وجود داره.

+چی؟؟

دکتر_عزیزمن،تو ماه اون بارداریت خون ریزی کردی،بدنت ضعیفه،اصلا ویتامین نداری،هرآن ممکنه فندقو از دست بدید


وارفتمو به امیر نگا کردم.دستمو محکم‌گرفتو گفت


_یعنی چی؟؟

دکتر_یعنی اینکه خانمت باید استراحت مطلق داشته باشه،به هیچ عنوان هیچ حرکت فیزیکی نداشته باشه، استرس هیجان براش سمه،فعلا تا چندماه رعایت کنید تا من تو چکاپ بعدی ببینم وضعش بهبودی داشته یا نه.

_استراحت مطلق که چشم،حتما اون رو جفت چشمام،اصلا نمیزارم تکون بخوره،خودم دربست درخدمتشم،فقط برای اون ضعیف بودنش چیکار باید بکنم؟؟؟

دکتر_یه سری ویتامین و برنامه غذایی براش مینویسم،منظم مصرف کنه،به لطف خدا هیچ اتفاقی نمیفته‌


+یعنی اگه استراحت کنم فندق طوریش نمیشه؟؟

دکتر_هم استراحت کنی،همم برنامه غذایی که برات مینویسمو رعایت کنی،همم این حرکات موزونی که الان جلوی من انجام دادیدو انجام ندید،خطری وجود نداره.

+اخیش خداروشکر،امیر شنیدی چی گفت؟؟فندق حالش خوبه.


خم شدو روی سرمو بوسید.


_اره شنیدم،دیدی بهت گفتم پرنسس من باباشو تنها نمیزاره بفرما،حالا به حسای من ایمان اوردی؟؟


لبخندی به دیونگیش زدمو سرتکون دادم.


+اوردم اوردم.

دکتر_خب پدر فندق،شما با من بیا من کاری که باید تو این دوران انجام بدی و برات بگم.

_باشه چشم،تارا،صبر کن الان میام کمکت میکنم اماده شی.


سری تکون دادمو روی تخت ولو شدم،خداروشکر که سالمی عزیزدلم،من حاضرم بخاطر تو کل عمرمو استراحت کنمو اصلا تکون نخورم،فقط تو کنارم بمونی.مرسی که منو تنها نذاشتی،تو تنها امید من برای...

مکث کردم،بطور کل پوریارو فراموش کرده بودم،حتی یادم رفته بود که از امیرم جداشدم،شوک و خوشحالی این ماجرا انقدر زیاد بود که برای چندساعت بطورکل زندگی عادیم از یادم رفت،خواستم از روی تخت پایین بیام که امیر وارد اتاق شدو با دیدن من با اخم اومد سمتم.


_اع اع تو که بلندشدی مگه نگفتم استراحت کن.

+اخخخ امیر من خیلی دیرم شده،باید برگردم خونه‌

_خونه؟؟کدوم خونه؟؟


شوکه نگام کرد،انگار اونم مثل من همه چیو یادش رفته بود،ولی خیلی زود همه چی یادش اومدو وا رفت.


_صبرکن یه لحظه فکرکنم ببینم باید چیکارکنم.

+چه فکری؟؟

_صبرکن اع.


متفکرانه نگام کردو نمیدونم پیش خودش چی فکرکرد که یهو گفت.


_خیل خب،فکرامو کردم.میریم خونه ی من.

💟

💟💟

💟💟💟

💟💟💟💟

💟💟💟💟💟

Report Page