85

85


85

فقط شوکه به عثمان نگاه کردم که شومینه چرخیدو در بسته شد

الان چکار کرد! از در مخفی رفت !!!! خدای من ... اینجا واقعا یه فیلم جذابه 

زود از تخت پائین پریدم

طعم بوسه عثمان و نوازشش از یادم نمیرفت و حس خیلی خوبی بهم میداد 

تو دلم یه اضطراب همراه با هیجان و خواستن میچرخید که قبلا تجربه نکرده بودم 

یه پیراهن قرمز عروسکی پوشیدم و موهامو بالای سرم با روبان سفید بستم

کفش سفید هم پوشیدمو از اتاقم زدم بیرون

مسیر پله هارو پرواز کردم 

هنوز به پائین پله ها نرسیده بودم که عثمانو دیدم

با رضایت به من نگاه میکرد 

رسیدم پائین پله ها و با صدای هارولد به خودم اومدم که گفت 

- چه عجب تشریف آوردی همه منتظرت بودن

با این حرفش تازه متوجه افراد دیگه حاضر در سالن شدم

سه تا خانم با لباس های سنتی مصری نشسته بودن 

مامان هم کنار اونا بود با یه دختر جوون تر 

بابا و شیخ احد به همراه یه مرد نسبتا جوون تر هم سمت دیگه بودن

عثمان و هارولد هم کنار هم بودن

با خجالت به همه سلام کردم و رو به عثمان گفتم 

- ببخشید نمیدونستم همه منتظر هستن

عثمان خندیدو گفت 

- هارولد بزرگش میکنه. خبری نیست ..

با این حرف رو میکنه به پدرش و میگه 

- بریم برای نهار ؟

شیخ احد سری تکون میده و یکی از خانم ها عربی و به من چیزی میگه . دختر جوون کنار اونا میخواد ترجمه کنه که عثمان سریع تر میگه


اگر برای خوندن ادامه رمان #هانا عجله دارین میتونین فایل کامل رمانو با تخفیف عضویت در کانال موج به مبلغ ده هزار تومن از اینجا خریداری کنید 👇

https://t.me/joinchat/AAAAAFijMDIZLKFrzy1MUQ

Report Page