840

840


بدون توجه به نیما بلند شدمو امیسارو بغل کردم 

داشتم بهش شیر میدادم که نیما هم کنارم نشست 

کتفمو بوسیدو گفت 

- خوبی؟

با تکون سر گفتم آره و هر دو سکوت کردیم

میترسیدم بپرسم با عمه چه کردی 

خودش گفت 

- من سه ساعت دیگه باید برم 

برگشتم سمتش . 

- ساعت چنده مگه ؟

- پنج صبحه 

- اوه چقدر خوابیدم 

نیما لبخند کمرنگی زد و گفتم 

- چی شد ؟

نفس عمیقی کشیدو دراز کشید 

- هیچی... مهم نیست .

امیسارو که دوباره خوابید گذاشتم رو تختشو کنار نیما دراز کشیدم و گفتم 

- یعنی چی ؟ عمه چی گفت ؟

- خودم حلش میکنم... بیا بغلم 

رفتم تو بغل نیما و گردنشو بوسیدم و گفتم 

- ضامنت نمیشه نه ؟

- نه ... بهش نیاز هم ندارم 

- منظورت چیه ؟

- ماشینو میذارم ضمانت 

- مگه میشه ؟

- آره فکر کنم. نشد ماشینو خونه رو با هم میذارم 

چونه اش رو بوسیدمو گفتم 

- خوبه خداروشکر 

چرخیدو اونم منو بوسید 

موهامو از صورتم کنار زد و گفت 

- دوش صبحگاهی با من میای؟

اصلا حال نداشتم . دلم نمیخواست از تخت تکون بخورم 

اما نیما داشت میرفت و یک هفته حداقل نمیدیدمش

برای همین سر تکون دادمو گفتم 

- بریم 

چشم هاش برق زدو بلند شد 

ناخداگاه خندیدم که سوالی نگاهم کرد 

- چرا میخندی؟

- آخه یهو از اوج دپرسی سرحال میشی 

اونم لبخند زدو گفت 

- وقتی میگم درمون دردمی... یعنی همین دیگه دختر جان ... پاشو تا این جوجه بیدار نشده 

سریع بلند شدمو گونه اش رو بوسیدم

حرفش خیلی حس خوبی بهم داده بود 

نیما دستش دور کمرم حلقه شدو منو از رو زمین برداشت

به سمت حمام رفتو در حمامو پشت سرمون بست .

:::::::::::::::::

رو تخت نشسته بودمو به نیما که داشت حاضر میشد نگاه میکردم

قلبم انقدر سنگین بود که دوست داشتم فقط گریه کنم 

تقه ای به در خوردو نیما آروم گفت 

- بله ؟

صدای مامان نیما بود که گفت 

- نیما جان... عمه هم میگه میخوام برگردم با تو

Report Page