84
#رمان_برده_هندی 🔞
#قسمت84
بی حرف سوار ماشین شدم و به سمت خونه ی یکی از رفیقام روندم.
وقتی رسیدم دم در منتظر من بود.
با دیدنم دست روی شونه ام گذاشت و گفت:..
_سپهر تو که میدونی اینجا خونه ی پدر بزرگمه و طبقه ی بالاش چون خالی بود و تو نیاز داشتی بهت دادم
کلافه از مقدمه چینیش گفتم:.
_دستت درد نکنه لطف کردی
_حرف من این نیست.
من نمیخوام دردسری پیش بیاد و برای پدربزرگم مشکلی پیش بیاد.
اون مریضه
سرمو تکون دادم و با صدای ارومی گفتم:
_ خیالت تخت هیچ دردسری ایجاد نمیشه
در حالی که خودمم به حرفام اطمینان نداشتم!!
با کمک سهراب (دوستم) وسایلو طبقه بالا بردیم و وقتی همه چی سرجای خودش قرار گرفت ریما رو روی دستم بلند کردم و روی تخت گذاشتم .
صورتش مهتابی تر از همیشه شده بود.
سرم به دستش وصل کردم و رو به نسیم گفتم :
_ میتونی وقتی بیهوشه معاینه کنی؟
سرشو تکون داد و رو بهم گفت:
_ تو برو بیرون خودم رو به راهش میکنم
سری براش تکون دادم و ازش تشکر کردم و تو هال کوچیک و نقلی خونه نشستم تا کارش تموم بشه.
"ریما"
اب دهنمو قورت دادم و چشمامو باز کردم. نور اتاق چشممو زد و سریع چشمامو بستم.
صدای مسنی به گوشم خورد..
زن بود و از لرزش صداش مشخص بود سن بالایی داره.
دوباره چشمامو باز کردم و سرمو به طرف صدا برگردوندم .
یه پیرزن با موهای تمام سفید که گیسش کرده بود روی مبل نشسته بود و دستش میل بافتنی بود و دختر بچه ی مو طلایی نازی هم کنارش با تبلتش مشغول بود.
انقدر خوشکل و بانمک بود که آرزو کردم واقعا حامله بودم و همچین بچه ایی به دنیا می اوردم!
دستمو دراز کردم و روی موهاش کشیدم که پیرزن متوجه بیدار شدنم شد و سرشو بلند کرد و با دیدن چشمای بازم لبخندی بهم زد و گفت:.
_بهوش اومدی مادر؟
با گلویی که خشکِ خشک بود لب باز کردم و گفتم:
_ شما کی هستین؟
پیرزن تا خواست حرفی بزنه در باز شد و سپهر با مردی جوونی وارد اتاق شد.