84

84


سلام بچها چندشبه که مارمان دیدار رو شروع کردیم و داخل کانال میذاریم یه داستان واقعی براساس زندکی واقعی هست داستان در مورد زندگی دختر دانشجویی به اسم مهسا هست که بایه مهمونی رفتن و اتفاقاتی که اون شب میفته کل زندگیش عوص میشه این داستان به قلم میناجون هست یکی از دوستان من با هشتگ دیدار میتونید داستان رو پیدا کنید امیدوارم دوست داشته باشید من که خیلی خوشم میادو هرشب میخونمش


از حرفای مت حسابی گیج شده بودم که تو گلو خندید و از پشت کتش یه کُلت نقره ای بیرون اورد ...

آب دهنمو به سختی قورت دادم که گفت ؛

× چرا رنگت پریده ؟!!

چیزی نگفتم که قاب عکس لوکاس رو از روی تخت برداشت و گفت :

_ فکر کنم خیلی دوسش داری ! یادته گفته بودم که تو فقط مال منی لورا ؟؟


اشک تو چشمام جمع شده بود و به سختی گفتم ؛

+ چرا اومدی اینجا ؟!


با صدای بلند تری خندید و گفت ؛

× میدونی بخاطر تو هرزه چقدر توی دردسر افتادم ؟!!

با تعجبی که بیشتر از قبل شده بود بهش خیره شده بودم که ادامه داد ؛

× من بخاطر تو افتادم زندان ازت چی خواسته بودم لورا ؟!!! یادت هست ؟؟؟ فقط خواستم به مادرم سر بزنی اما تو همون کارم نکردی و گذاشتی اون پیرزن تو دلواپسی و بی خبری بمیره ...

با صدایی که از بغض میلرزید گفتم ؛

+ تو بخاطر پاپوشی که برات دوخته بودن دستگیر شدی و من ...

نزاشت حرفم رو کامل کنمو فریاد زد ؛

× خفههههه شو دروغ نگو 

چشمام از ترس دو دو میزد که مت با اعصبانیت عکس لوکاس رو به دیوار کوبید و گفت ؛

× تو برام پاپوش دوختی ، وقتی فهمیدی من اون آپارتمان لعنتی رو به نامت زدم خواستی ازشرم خلاص شی ‌


از تعجب دهنم باز شد و با ناباوری لب زدم ؛

+ نه این دروغه !!!


دستاشو دور گردنم حلقه کرد و با اعصبانیتی که تمام وجودمو به لرزه انداخته بود تو چشمام خیره شد ...

از‌بین دندون های کلید شدش گفت ؛

_ انکار نکن لورا ، سالوادور همه چیزو بهم گفته !!


با فشار دستاش نفس کشیدن برام سخت شده بود و به سرفه کردن افتاده بودم !!


 به زحمت و تیکه تیکه گفتم ؛

+ خواهش ... میکنم ...ولم کن ...من از حرفایی که ... میزنی ... چیزی نمیدونم !


× سالوادر بهم گفت که جاسازی اون محموله مواد مخدر توی بار کار تو و سالوادر بود ، حتی گفت که باهاش رابطه داشتیو از رابطه اتون استفاده کردیو سالوادر رو توی زندان انداختی !


حرفایی که میشنیدم رو نمیتونستم باور کنم !!!!

فشار دستای مت هر لحظه بیشتر میشد و داشتم خفه میشدم !

دهنم خشک شده بود و اشک تو چشمام جمع شده بود که شروع کردم به تقلا کردن تا مت دستاشو از دور گردنم رها کنه اما انگار فایده ای نداشت !!

هر لحظه فشار دستش بیشتر و بیشتر میشد و درحال خفه شدن کامل بودم !!!

چشمام از فشار زیاد بسته شده بودن و پاهام بی اختیار به اطرافم پرت میشد و انگار داشتم به چیزی لگد میزدم !!

 با دستام سعی میکردم حصار دستای مت رو باز کنم اما هرچی بیشتر تلاش میکردم اون حیون بیشتر فشار میداد و هیچ اکسیژن به ریه هام نمیرسید ....

نمیدونم چند ثانیه گذشته بود که تمام بدنم سر شد و انگار جونی دیگه توی بدنم نبود ...

منتظر تموم شدن زندگیم بودمو حتی توان تقلا کردن نداشتم !!

متوقف شدن قلبم رو حس میکردمو حتی دیگه پاهام تکون نمیخورد و کاملا بی حرکت شدم که یهو دستای مت از دور گردنم رها شد !!!


فکر میکردم مردم اما با حجم سرفه هایی که بعد از رسیدن اکسیژن به ریه هام میکردم فهمیدم هنوز زنده ام !!!


اشکام از چشمام سرازیر‌میشدنو به سختی و همراه با سرفه نفس میکشدم ! 

_ عوضی حروم زاده میکشمت

با صدای عصبی لوکاس که به گوشم خورد فهمیدم چرا حصار دستای مت باز شده !!

× حیون کثیف خیلی وقت بود میخواستم ببینمت !!

از حرفای لوکاس و مت فهمیدم باهم درگیر شدنو تکونی روی تخت به خودم دادم !

_ میکشمت عوضی ، به چه حقی وارد خونه من شدی ؟!!

قلبم تیر میکشید و هنوز سرفه هام تموم نشده بود اما با دیدن صحنه‌ی درگیر مت و لوکاس از روی تخت بلند شدمو با قدم های بی جون به سمتشون رفتم ‌...

لوکاس روی مت نشسته بود و با اعصبانیت مشت هاش رو یکی بعد از دیگری به صورتش میزد !!


میدونستم که مت مسلحه و اگه مجبور بشه به لوکاس شلیک میکنه !!

با صورتی که از اشکام خیس بود نزدیک لوکاس شدمو با گریه گفتم ؛

+ خواهش میکنم تمومش کن اون ‌... 

هنوز حرفم تموم نشده بود که با برخورد شب خواب به سر لوکاس جیغ محکمی کشیدم !!!

به یک ثانیه نکشید که لوکاس روی زمین افتاد و خون سرش رو پارکت های اتاق جاری شد ...

 با چشمای خیس به لوکاس خیره شده بودمو جیغ میکشیدم که با کشیدن موهام از لوکاس فاصله گرفتم .』

Report Page