84

84


84

عثمان پشتمو نوازش کردو منو همراه خودش به سمت پدرش برد .

از هر ردیفی که رد میشدیم سنگینی نگاه روم بیشتر میشد 

قلبم تند تر میزدو اون حس و حال عجیب منو از درون خالی میکرد 

آروم لب زدم 

- باید چکار کنیم ؟

عثمان هم آروم جوابمو دادو گفت 

- سوگواری ...

نمیدونستم سوگواری در فرهنگ عثمان و خاندانشچطوریه اما هرچی بود با ما خیلی متفاوت بود

عثمان کنار پدرش ایستادو منک کنار عثمان 

شمع های سفیدی رو به روی ما رو سنگ سیاه و صیقلی قرار داشت

شمع ها همه سفید و بلند بودن . خیلی بلند تر از چیزی که همیشه میدیدم 

مردی یه ظرف فلزی از زغال تازه آورد 

چوب های باریکی کنارش بود

شیخ احمد یه چوب رو برداتو با زغال اونو شعله ور کرد 

با شعله چوب شروع کرد به روشن کردن شعم ها و بلند بلند چیزی به عربی گفت . عثمان آروم برام ترجمه کرد 

- پروردگارا... روح یگانه همسرم... بانوی محبت و عشق...کسی که تا ابد نام نیکش در این عمارت و شهر به یادگار خواهد ماند قرین رحمت و آرامش تو باد... باشد که راه اون برای ما روشن شود ...

شیخ احمد مکثی کرد ... 

شعم های زیادی رو روشن کرده بود و چوب رو به عثمان داد. 

عثمان شروع کرد به روشن کردن چند شمع و چوب رو به من داد

منم چندین شمع روشن کردمو عثمان گفت بده به عمه 

اما عمه عثمان چوبو از من نگرفت 

یه چوب جدید برداشتو خودش شعله اش رو روشن کرد. منم چوب رو گذاشتم کنار اون ظرف زغال 

عثمان کمرمو نوازش کرد. شیخ احمد چرخید سمت من و گفت 

- دخترم... 

باقی حرفشو نفهمیدم و عثمان شروع کرد به ترجمه 

- از امروز تو بانوی این عمارتی. سعی کن راه بانو قبلی رو خوب ادامه بدی. با عشق. با محبت . با توکل به خدا 

حس عجیبی بود . انگار وسط یه مراسم جادوئی بودم ناخداگاه لب زدم

- من تمام تلاشم رو میکنم

Report Page