84
#84
*امیرحسین*
درحال بررسی یه پرونده بودم که گوشیم زنگ خورد.
با دیدن شماره متعجب نگاه صفحه گوشیم انداختم خودم رو سریع جمع کردم و تماس رو برقرار کردم.
-الو؟ سلام.
صدای فین فینی اول به گوشم رسید و بعد صدای خودش اومد.
-چه سلامی، چه علیکی؟ دستت درد نکنه
امیرحسین من تو رو اینطوری تربیت کرده بودم؟
-آروم باش عزیزم، چی شده؟
-یعنی تو نمیدونی چی شده دیگه؟
-آخه دورت بگردم من از کجا بدونم؟
-همین الان پامیشی میایی خونه.
-حاج خانوم من الان سرکارمم.
-من نمیدونم امیرحسین، نیای شیرمو حلالت نمیکنم. در ضمن دست اون دختره رو هم میگیری با خودت میآری.
-دختره؟! کدوم دختره؟
-همونی که داره توی خونهات زندگی میکنه،
الکی سر منو شیره نمال که
یلدا همهچیو برام تعریف کرده.
ببین چی میگم امیرحسین اگه یکی دو ساعته دیگه خونه نباشی عاقت میکنم همین که گفتم، خداحافظ.
قبل از اینکه چیزی بگم با صدای بوق آزاد مواجهه شدم، سرتکون دادم و از جام بلند شدم.
وقتی دریا گفت خود یلدا اومده خونه کم مونده بود از عصبانیت منفجر بشم.
من هیچوقت این اجازه رو نداده بودم که سرکشی خونمو بکنه.
آخرین بار بهش گفتم دیگه پاشو تو خونم نذاره اما این دختره انگار حرف حساب سرش نمیشه، پدال گاز فشاری دادم
و به ساعت مچیم نگاهی انداختم. تقریبا به شهریار رسیده بودیم.
نگاه کوتاهی به دریا انداختم.
بیچاره از ترس من صداش درنیومده بود که حتی بپرسه کجا میریم به سرکوچه که رسیدیم به حرف اومدم.
-من هنوز هیچی نمیدونم که اینجا چه خبره، خواهش میکنم هر کی هر چی بهت گفت به دل نگیری.
ماشین رو جلوی در خونه پاک کردم و نگاهش کردم
-باشه.
سر تکون دادم و از ماشین پیاده شدم، دریا هم پیاده شد و کنارم قرار گرفت. زنگ زدم و داخل خونه شدیم مامان همیشه عادت داشت بیاد روی ایوون و با قربون صدقه به پیشوازم بیاد اما این بار از این چیزا خبری نبود، پی بردم اوضاع خیلی بدتر از اون چیزی که من فکرش رو میکنم