839

839


دوباره سکوت شد

واقعا عمه انقدر پول داشت؟

واقعا میخواست بده به نیما 

باورم نمیشد

شوکه شده بودم 

فقط یه لحظه فکر کردم اگه این پولو عمه بده چقدر راحت میشیم

اما با فکر به اینکه چه منای میذاره رو سرمون یخ شدم

نیما گفت

- لازم نیست... من با وام کارم راه میفته

اینو گفتو از اتاق اومد بیرون

با دیدن من که اونجا وایساده بودم اخم کردو خواست از کنارم رد شه که عمه گفت 

- بدون ضمانت من که بهت وام نمیدن نیما... 

نیما مکث کردو برگشن داخل

دستشو به قاب در تکیه دادو گفت

- یعنی میخواین بگین شما میخواین ضمانت نکنین تا من نتونم وام بگیرم؟

عمه گفت

- ببین داداش پسرت چه لجباز شده. اگه این کار عروست نیست پس کار کیه؟ چرا با من لج میکنی... پول تو حساب من بی استفاده افتاده تو بری وام بگیری 

از حرفش خونم جوش اومد 

واقعا من باعث دعوای نیما با عمه اش بودم یا خودش؟

واقعا نمیفهمید کارش چقدر چرت و عذاب آوره یا خودشو زده بود به اون راه

نیما برگشت سمت من

عصبانیت و شوک تو جشم هاش پیدا بود.

نگاهش کردمو پوزخند زدم.

اما بدون حرفی برگشتم سمت اتاقمون

قبل اینکه در اتاقمونو ببندم دیدم نیما رفت داخلو من درو بستم 

انقدر خسته بودم دیگه دوست نداشتم حرفشو بشنوم 

کنار تخت رو به امیسا دراز کشیدمو خیره به لبخند معصومش شدم

صدای نا مفهوم نیما می اومد

چشممو بستم

من دیگه خسته شدم از فکر کردن بهش

خسته شدم از قضاوت راجبش

خسته شدم از تجزیه و تحلیل رفتارش

آره بد وضعیتی بود

مشکل مالی نیما جدی بود

اما نه در حدی که زیر زنجیر عمه بره !

درسته؟

خدایا خودت یه کاری کن این فکرم درست باشه.

یه کاری کن شرش از ما دور شه.

نشستم رو تخت .

اگه ضمانت نکنه وام بگیریم چی.

دوباره دراز کشیدمو اشکام راه افتاد

دوست نداشتم ضعیف باشم اما قوی بودن سخت بود

خیلی سخت . 

با اشک خوابم برد

با صدای امیسا بیدار شدم 

تاریکی اتاق و دست نیما رو کمرم نشون میداد خیلی وقته خوابیدم ...

Report Page