834

834

Zendegi banafsh

شنیدن صدای بهروز چنان خوشحالم کرده بود که با امیسا از جا پریدمو رفتم سمت در 

نیما و بهروز رو بوسی کردنو بهروز اومد تو 

از عروسیم بهروز ندیده بودم 

اصلا انتظار نداشتم بیاد اینجا

چون حتی زنگ هم نزده بود حالمو بپرسه

البته میدونستم از مامان اینا حالمو میپرسه

با دیدن من گفت

- به به جوجه ما با جوجه خودش

با نیش باز گفتم

- به به به خودت یادت افتاد خواهر داری اینجا

بهروز امیسارو نگاه کردو گفت

- مثل پیرزنا غر نزن جوجه... ماشالله چقدر نازه... خداروشکر اصلا شبیه تو نیست شبیه منو نیماست .

با این حرفش نیما بلند خندید

قیافه ای براش در آوردم که گفت 

- بزار برم دست و رومو بشورم بیام بچلونمتون 

خندیدمو نیما بهروزو راهنمایی کرد داخل 

بهروز با مامان سلام و علیک کردو رفت دست و روشو شست

با نیش باز مشسته بودم رو کاناپه

نیما گفت

- اما منو دیدی انقدر خوشحال نشده بودیا 

خندیدمو گفتم 

- برو حسودی نکن

بعروز اومد بیرون از سرویسو گفت

- تو هم باید یکسال یکسال بیای تا اثر کنه 

اخم کردم بهشو گفتم 

- تو حرف نزن ... استوره سر نزدن 

بهروز بازم خندید و رو به نیما گفت

- اینو بهت دادیم انقدر غرغرو نبود چکارش کردی 

نیمو خندیدو گفت 

- یکم تنظیماتش بهم ریخته باید ریستارتش کنم 

چپ چپ به نیما نگاه کردم که اونم بهم چشمک زدو لبمو گاز گرفتم

گفتم بهروز اومده بین این قوم الظالمین کمک من اونوقت اومده با نیما تیم شده ررای تخریب من 

بهروز با خنده اومد سمتمو کنارم نشست

گونه ام رو بوسیدو گفت

بغل که ندادی این جوجه رو بده بغلم 

آروم امیسارو با دشکچه ای که زیرش بود گذاشتم بغل بهروز 

خداروشکر کردم عمه نیست 

وگرنه میگفت جرا بغل بهروز پیدی بغل من نمیدی 

بهروز یکم قربون صدقه امیسا رفتو منو حسابی تخریب کردو دور هم خندیدیم حسابی 

روحیه ام حسابی باز شده بود

تایم شیر امیسا شدو ما رفتیم اتاق

بهش شیر دادم 

داشتم آروغشو میگرفتم که بهروز اومد پیشم

رو تخت ما لم دادو گفت

- خوابیده؟

- نه در حالشه 

- برم بیرون اگه حرف میزنیم نمیخوابه 

انقدر دلم براش تنگ بود که گفتم

- نه ... اگه دیدم شاکی شد بهت میگم

خنویدو گفت

- باورم نمیشه تو خودت بچه ای اونوقت بچه داری 

اخم الکی بهش کردمو گفتم

- بچه خودتی... سن بابای بچه منو داری هنوز عروسیم نکردی

نیشش باز شدو گفت 

- اتفاقا قراره مورد موردنظرو رو نمایی کنم

ابروهام بالا رفتو گفتم

- جدا؟ 

با نیش باز گفت

- آره... رو به راه شدین همه معرفی میکنم

با این حرفش بابا رو تخت بیمارستان اومد یادم

دلم گرفتو بهروز هم سریع متوجه شدو گفت

- نگران نباش بنفشه . بهنام گفت بابا خوبه 

سری تکون دادمو امیسارو گذاشتم رو تختش 

نشستم رو تختو گفتم

- مرسی اومدی 

اونم نشست

لبخند گنده ای تحویلم دادو گفت

- خواهش... البته نسرین ( مامانم ) پیشنهادشو دادو آدرستونو داد

لبخند زدم. 

مامان تو این شرایطم به فکر من بود

حس میکردم بیشتر از قبل دوستش دارم .

بهروز آروم گفت

- اون مادر فولاد زره کجاست ؟

خواستم بگم اسم عمه رو نیار که خودش میاد 

اما دهن باز نکرده بودم که زنگ خونه رو زدن


اختصاصی کانال @banafshz

Report Page