83

83


انتخــابی اشتباه



🔥🍂💥🍂🔥🍂💥🍂

🔥🍂💥🍂🔥🍂☠

🔥🍂💥🍂☠

🔥🍂☠


#پارت_83



آرشــام


با حس خشک بودن گلوم، چشمای خستمو باز کردم..آروم روی تخت نشستم و به اطرافم نگاه کردم اینجا دیگه کدوم قبرستونی بود..


نگاهی به خودم انداختم که فقط یه شو*رت تنم بود..سعی کردم از جام بلند شم که در باز شد چهره امیرعلی جلوی چشمم ظاهر شد..


با تعجب داشتم نگاهش میکردم که وقتی دید بیدار شدم سریع سمتم اومد و پشتش هم پسری وارد اتاق شد..


فشاری به شونه هام آورد و خوابوندتم روی تخت..آروم لب زدم:

ــ من چرا اینجام، باید برم خونه..


رادین تک خندی زد و گفت :

ـ کجا بری پسر خوب امشب و اینجا میمونی تا حالت یکم جا بیاد الانم بهتره استراحت کنی خدارو شکر دیگه مشکلی پیش نمیاد..

ـ فقط تو که کم خونی شدید داری باید بیشتر مراقب خودت باشی و خودتو گشنه نگه نداری..متوجه ای که چی میگم؟


سری تکون دادم و چشمامو بستم..اما طولی نکشید که با جیغ و داد زن و مردی دوباره چشمامو باز کردم..


امیرم اخم غلیظی بین ابروهاش نشوند و سمت در رفت..


اما هنوز چند قدم بیشتر راه نرفت که در اتاق به شدت باز شد و خورد به دیوار..


هممون بهت زده به چهره ی عصبی پسری نگاه میکردیم که چشماش فقط میخ من شده بودو داشت از بالا تا پایینمو رصد میکرد..اون چجوری فهمید که من اینجام؟


امیر که تازه به خودش اومده بود سمتش هجوم برد و یقشو توی مشتش گرفت که با داد من هر دوتا مکث کردن و برگشتن سمتم..


به سختی از جام بلند شدم و ایستادم، رادین سمتم اومد و سریع زیر بغلمو گرفت..رو به سامیار گفتم:

ــ میشه صبر کنی تا خودم بیام؟


پوزخندی به حرفم زد که خسته نگاهمو انداختم توی چشماش..اما انگار برعکس عمل کرد که امیرو کنار زد و به طرفم اومد....


به قلم #اهورا

Report Page