83

83

تقریبا یک هفته ای تا زمان تحویل آپارتمان مونده بود و می تونستم تا مشخص شدن اوضاع اونجا بمونم .

از این که جایی برای رفتن پیدا کرده بودم خیالم تا حدودی راحت شد !

خیلی خسته بودمو ترجیح دادم زودتر به آپارتمان لوکاس برم ...

سوار اولین تاکسی خالی شدمو آدرس رو به راننده دادم .

سرمو به صندلی تکیه دادمو چشمای خسته ام رو روی هم گذاشتم .


سرم،از هجوم سوال هایی که یه لحظه راحتم نمیزاشت درحال منفجر شدن بود .


خداای من حالا چطور میخواستم با این موضوع کنار بیام ؟!


عاشق مردی شدم که هم زن داره و هم بچه !!


بیشتر از این که از دست لوکاس ناراحت باشم عصبی بودمو میخواستم با دستای خودم خفه اش کنم !


نمیدونم چند دقیقه گذشته بود که بلاخره رسیدیم .

با توقف ماشین پیاده شدمو بعد از حساب کردن کرایه به سمت برج رفتم .


با قدم های بلند از محوطه برج گذشتمو وارد لابی شدم .


به سمت آسانسور رفتم و کنار چند نفر دیگه که منتظر آسانسور بودن ایستادم .


از خستگی مدام چشمامو باز و بسته میکردم که یه لحظه سنگینی نگاهی رو روی خودم حس کردم !


سریع چشمامو تو حدقه گردش دادمو اطراف رو بررسی کردم ، اما کسی نبود ‌‌...


با رسیدن آسانسور بیخیال سوار شدم و گوشه‌ی اتاقک اسانسور ایستادم .


بعد از چند دقیقه به طبقه بیستم رسیدیمو من پیاده شدم .


به سمت در آپارتمان لوکاس رفتم و کلید رو از توی کیفم بیرون اوردم .


مشغول باز کردن در شدم که باز احساس کردم کسی داره نگاهم میکنه !!


سریع نگاهی به اطراف انداختم اما کسی نبود و فقط یک مرد مسن از انتهای راهرو درحال عبور بود !


حس ترس عجیبی توی تمام وجودم رخنه کرده بود !


مطمئن بودم که اشتباه نمیکنم و یکی داشت خیلی نامحسوس نگاهم میکرد .


نفسمو عمیق بیرون دادمو با باز شدن در وارد آپارتمان لوکاس شدم .


درو پشت سرم قفل کردمو با چمدون به سمت اتاق خواب لوکاس رفتم ‌...


دلم میخواست یه دوش آب گرم بگیرم اما خیلی خسته تر از اونی بودم که بتونم لباس هامو دربیارم !


روی تخت لوکاس دراز کشیدمو چشمام رو روی هم گذاشتم .


ساعت تقریبا 12 شب بود و آپارتمان توی سکوت فرورفته بود ...


تمام تخت بوی عطر لوکاس رو میداد و اتفاقات امروز رو برام یادآوری میکرد !!


نمیدونم چرا بوی عطرش دیگه بی طاقت نمیکرد !!


با کاری که کرده بود تمام احساساتم رو دگرگون کرده بود ...

قاب عکسش رو از روی میز کنار تخت برداشتمو کنارم گذاشتم !


اشکی از گوشه چشمام روی گونه هام ریخت و به عکس لوکاس خیره شدم .

چرا بهم نگفتی ؟!!

چرا بازیم دادی ؟؟؟

اشک هام شدت گرفتن و نمیدونم چقدر گذشته بود که بلاخره خوابم برد !


صبح با حس خیسی روی لبم تکونی خوردم ...خیلی خوابم میومد و توان این که چشمام رو باز کنمو نداشتم .

چند ثانیه نشده بود که با مکیده شدن گردنم کمی هوشیار تر شدم ، به سختی چشمامو باز کردم که با دیدن چهره مت که دقیقا رو به روی صورتم بود با ناباوری روی تخت نشستم .

از تعجب چشمام داشت از حدقه بیرون میزد !

خداای من چطور ممکنه !!؟؟؟

فکر میکردم خوابم !

دستمو به سمت صورتش بردم و روی ته ریشش کشیدم .

اما واقعی بود !!!

با بهت بهش خیره شدم بودم که پورخندی زد و گفت :

×خواب نمیبینی ، خودمم لورا ...

زبونم از ترس گرفته بود و اصلا نمیدونستم چی بگم !!

بی معطلی لباشو روی لبام گذاشت و محکم بغلم کرد !!!

با ولع لبامو می بوسید و دستشو توی موهام فرو میکرد ...

کمی ازش فاصله گرفتمو به سختی لب زدم ؛

+تو ..‌. اینجا ... اصلا چطوری وارد شدی ؟!!

سرشو تو گودی گردنم فرو کرد و گفت :

×به کمک یه دوست ...

از حرفاش حسابی گیج شده بودم که تو گلو خندید و از پشت کتش یه کُلت نقره ای بیرون اورد ...

آب دهنمو به سختی قورت دادم که گفت ؛

× چرا رنگت پریده ؟!!

چیزی نگفتم که قاب عکس لوکاس رو از روی تخت برداشت و گفت :

_ فکر کنم خیلی دوسش داری ! یادته گفته بودم که تو فقط مال منی لورا ؟؟


اشک تو چشمام جمع شده بود و به سختی گفتم ؛

+ چرا اومدی اینجا ؟!


با صدای بلند تری خندید و گفت ؛

× میدونی بخاطر تو هرزه چقدر توی دردسر افتادم ؟!!

با تعجبی که بیشتر از قبل شده بود بهش خیره شده بودم که ادامه داد ؛

× من بخاطر تو افتادم زندان ازت چی خواسته بودم لورا ؟!!! یادت هست ؟؟؟ فقط خواستم به مادرم سر بزنی اما تو همون کارم نکردی و گذاشتی اون پیرزن تو دلواپسی و بی خبری بمیره ...

با صدایی که از بغض میلرزید گفتم ؛

+ تو بخاطر پاپوشی که برات دوخته بودن دستگیر شدی و من ...

نزاشت حرفم رو کامل کنمو فریاد زد ؛

× خفههههه شو دروغ نگو

Report Page