83

83


۸۳

بوی عطر مردونه اش یه جور عجیبی همه چی رو تشدید میکرد 

لب هام دیگه سر شده بود و بدنم کوره آتیش ...

... سان سو ر ...

از لب هام به سمت گردنم رفت 

میترسیدم بدنم کبود شه اما نمیتونستم بگم آروم تر 

چون خودمم آروم نبودم ...

نفس های هر هردومون صدادار شده بود و آه هایی میشنیدم که باورم نمیشد مال خودمه ...

دستشپائین رفت که دستشو گرفتمو گفتم 

- امیر ... 

نفسشو کلافه تو گردنم خالی کرد 

فکر کردم الان ادامه میده ...

اما دستش ازم جدا شد 

تو گوشم گفت 

- میدونی مثل مردن میمونه تموم کردن این وسط کار ؟

لبمو مکیدمو چیزی نگفتم 

دوباره با همون نفس داغ تو گوشم گفت 

- اما ارزششو داره ... 

باورم نمیشد تو این وضعیتم 

خودمم از اینکه بوسه ها و لمس امیر تموم شده بود حالم گرفته شده بود و هنوزاون بالا بودم .

اما میترسیدم ادامه اش کار دستم بده ...

امیر دستشو رو شکمم کشید

سریع دستشو گرفتم که گفت 

- آروم ... کاری ندارم ... یکم نوازشه فقط

امیر ::::::::::

سخت ترین کار دنیا بود ...

اما مجبور بودم ...

من نمیخواستم ترنمو با اینهمه تردید و دو دلی فراری بدم 

همینکه تا اینجا هم با میل و رغبت خودش راه اومده بود برام عالی بود 

میدونستم اونم مثل من وسط راهه 

برای همین تصمیم گرفتم اوجو حس کنه .

اما فکر نمیکردم انقدر براش سنگین باشه 

به صورتش که خمار وپر از آرامش بود نگاه کردم

نفس های عمیق و آرومی میکشید 

از لذتش منم لذت بردمو آروم کنارش دراز کشیدم 

تو بغلم نگهش داشتمو عطرموهاشو نفس عمیق کشیدم 

باورم نمیشد انقدر لذت بخش باشه ... دیدن لذت ترنم ...

چشم هامو بستمو تو عطر تنش غرق شدم


چشم هامو بستمو تو عطر تنش غرق شدم 

چشم هام کم کم گرم شدو نفهمیدم کی خوابم برد ...

ترنم ::::::::

با حس فشار مثانه ام بیدار شدم . 

پتو از رو خودم کنار دادمو نشستم رو تخت . 

با دیدن پیراهن بازم مثل فیلم صحنه های دیشب از تو ذهنم گذشت 

به تختم نگاه کردم !

من واقعا با امیر تا اونجا پیش رفتم ؟

حس تهوع و استرس تو دلم نشست . 

چرا اینجوری کنار امیر دیوونه میشم ؟ 

عقلمو از دست دادم ! 

چشم هام داغ شد . 

بلند شدمو شروع به بستن دکمه هام کردم که اشک هام راه افتاد 

ببین ... ازت استفاده کردو رفت ...

همینو میخواستی ؟ 

خودتو کوچیک کنی ؟ 

حقیر کنی ؟ 

تبدیل به یه دختر بی ارزش بشی؟ 

اگه دیشب امیر بیشتر از این حد میرفتو کار از کار میگذشت چی ؟ 

با کلافگی و بلند گفتم

- اونوقت میخواستی چه خاکی تو سرت کنی ؟ 

تو آینه و تاریکی به خودم خیره شدمو اشک هامو پاک کردم و رو به خودم گفتم 

- همین حالا میخوای چکار کنی ؟

برگشتم سمت در که با دیدن امیر تو قاب در از ترس شوکه عقب پریدم 

دستمو رو قلبم گذاشتم که نزدیک بود از ترس وایسه و به امیر خیره شدم 

تو تاریکی هنوز هم برق چشم هاش پیدا بود 

اومد سمتمو زیر لب پرسید 

- چی رو چکار کنی ؟

نفس گرفتمو گفتم 

- فکر کردم رفتی ؟

گوشه لبش آروم بالا رفتو در حالی که فاصلمون رو صفر میکرد گفت 

- دوست داری برم ؟

Report Page