83

83


83

حسابی جا خورده بودم

اما خودمو اصلا نباختم و گفتم 

- دارم با فرهنگتون آشنا میشم. پیرو صحبت قبلی بهیه پرسیدم 

- میتونم بدونم صحبت قبلی راجع به چی بود ؟

بدون توجه به عثمان از کنارش رد شدم

با لباس زیر بودم پس خودم شروع کردم به پوشیدن لباس مشکی و گفتم 

- راجع به قانون چند همسری تو کشور شما، داشتن حرمسرا ، ازدواج مجدد برای تولد وارث و ...

برگشتم سمت عثمان و گفتم 

- هیمنجور چیزای پیش پا افتاده دیگه 

- پیش پا افتاده ؟

عثمان اینو با تعجب گفت

پوزخندی زدمو گفتم 

- آره دیگه ... اگه پیش پا افتاده نیستن پس چرا به من نگفتی ؟ واقعا چرا عثمان ؟ منو بدون آگاهی آوردی تو کشوری که یه دنیا با دنیای من فرق داره. منو آوردی جائی که انگار یه زمان دیگه است. بدون آگاهی کافی دینمو عوض کردم و ...

نمیدونستم چطور حرفمو تموم کنم

عثمان فقط ساکت ایستاده بودو نگاهم میکرد

مکث منو که دید لبخند کمرنگی زدو گفت 

- بپوش.... بعد صحبت میکنیم

هنگ نگاهش کردم

آماده بودم سرش داد بزنم که گفت 

- خیلی حرف دارم باهات هانا. اما مراسم چند دقیقه دیگه شروع میشه و نشونه بی احترامی به روح مادرمه اگه دیر بریم 

با حرص نفسمو بیرون دادم

لباس هارو سریع پوشیدم و شال مشکی حریر رو رو سرم فیکس کردم 

من از اینجا میرم...شک ندارم این زندگی مال من نیست ...

بدون حرفی با عثمان رفتم بیرون از اتاق و به سمت مراسم رفتیم 

صدای صوت عجیبی پخش میشد که حس عجیبی بهم میداد

از ساختمون خارج شدیمو با دیدن جماعت سیاه پوش پائین پله ها قلبم ایستاد

پاهام انگار چسبیده بودن به زمین 

اون وسط شیخ احمد و بقیه خاندان ایستاده بودن . شیخ احمد منتظر به ما نگاه کرد


زود زود همه لطفا برید اینجا. آخرشه تا پاک نشد کامل بخونین عالیه

https://t.me/hotnovels

Report Page