821

821

زندگی بنفش

دیگه وقتی بهنام هم جواب نداد اشکم راه افتاد

دستام میلرزید 

نیما با عصبانیت گفت 

- ئه آروم باش بنفشه ... تو که انقدر ضعیف نبودی 

صدام میلرزیدو به زور گفتم 

- بابا ...

نیما سریع گوشیشو برداشتو زنگ زد 

خواستم باز از بغلش بلند شم که گفت 

- کجا ... بمون ببینم 

آب دهنمو قورت دادمو نیما تو گوشی گفت 

- الو بهنام... چی شده ؟ چرا جواب ندادی؟

سکوت شد و صدای آروم بهنام از اون سمت شنیدم 

- بردن اتاق عمل . صبح یهو حالش بد شد... به بنفشه نگو ... دوره اذیت میشه 

نیما آروم گفت 

- بنفشه شنید ... 

سکوت شد 

گوشیو از نیما گرفتمو گفتم 

- بهنام... چی شده ؟

باورم نمیشد صدای بهنام انقدر بغض دارو گرفته بود 

آروم گفت 

- همه چی خوب بود. داشت برای عمل اصلی آماده میشد ... صبح یهو دچار حمله شد... دکتر میگه گرفتی رگش خیلی بالاست ... راهی جز عمل نمونده ... نگران ضربان قلبش هستیم... دعا کن موقع شیر دادن به امیسا... همش تو فکر تو بود. تو و امیسا... 

قلبم داشت فشرده میشد 

با بغض گفتم 

- کاش اونجا بودم 

هق هقم راه افتاد 

نیما گوشیو از من گرفت 

دیگه اصلا نفهمیدم چی شد 

چقدر تو بغل نیما گریه کردم

چطور رسیدیم بیمارستان

مادر نیما از دیدن ما تو این حال و وضع شوکه شده بود 

نیما گفت چی شده 

کلی سعی کردم نفس عمیق و آروم بکشم بعد به امیسا شیر بدم

اما قلبم فشرده بودو بغض از گلوم بیرون نمیرفت 

نیما مادرش رسوند خونه و برگشت پیش من 

دوباره بغلم کردو با هم نشستیم 

انقدر تو بغل نیما موندم تا خوابم برد 

با صدای زنگ موبایلش بیدار شدم 

نیما سریع جواب دادو گفت 

- بهنام... چی شد؟ اومد بیرون

شنیدم که بهنام گفت 

- تو ریکاوریه... سطح هوشیاریش پائینه . اما عمل خوب بوده


Report Page