82

82


سلام خوشگلا .بچها پیامای زیادی دادین ک اینجاشو تغییر بده یا فلان کاراکتر رو حذف کن .تکرار میکنم این رمان براساس زندگی واقعی هست من نمیتونم به خواست خودم چیزیو تغییر بدم💙💜


پارت امروز.................

باسروصدای زیادی که از بیرون میومد چشمامو باز کردم 

درو باز کردم و بادیدن اون تعداد آدم توخونمون شکه شدم

دوتاعموهام عمم چندتاازپسرعموهام اینجابودن

 شالمو روی سرم انداختم و رفتم بیرون 

+سلام 


باشنیدن صدام همه برگشتن سمت من

بادیدن صورت سرخ مامان بی توجه به بقیه دویدم سمت مامان 


+...چیشده مامان؟

باچشمام دنبال مینا گشتم تواشپزخونه بود نفس راحتی کشیدم 


هیچکس حرفی نمیزد 

+...چخبره؟اول صبح چیشده همتون اومدین اینجا؟

عموی بزرگم اخماشو کشید توهم و گفت 

_....خبرا پیش شماست

هاج و واج بهشون نگاه کردم 

+....مینا برو یه لیوان آب قند برای مامان بیار

کنار مامان نشستم و گفتم

+....میشه توضیح بدین من اصلا متوجه نمیشم چیشده؟

_....تاهفته ی قبل که میگفتی نمیخوای ازدواج کنی حالا یه شبه نامزدی کردی؟ 


+....اینکه من ازدواج کنم برای شما ناراحت کنندست؟


عموپوزخندی زدو گفت 

_....وقتی شیرینی خورده ی پسر من میره با یکی دیگه نامزد میکنه ناراحتت کنندست


باابروی بالارفته به عمو‌نگاه کردم 

شیرینی خورده؟


مامان سکوتشو شکست و گفت 


_....مهساااز چیزی خبر نداره .اقاناصر احترامتون واجب اماهمون موقع هم که پدر مهسا زنده بود گفت که خوشش نمیاد اسم دخترشوبذارید روی پسرتون.


عمو پوزخندی زدوگفت 


_....پس چرااینهمه سال مارو دنبال خودتون کشوندین؟از ما بهترون پیدا شده؟


مامان صورتشو که از اشک خیس بود پاک کردو گفت 


_....ماکسیو دنبال خودمون نکشوندیم .نه شماتاحالا حدفی زده بودین که ما بخوایم جواب بدیم .نه از اول چیزی بوده 



اعصابم خرد شده بود 

مگه من خودم انسان نیستم 

چرادارن مثل یه کالا با من رفتار میکنن 


حرف مامانو قطع کردم بلتدشدم و باصدایی که بغض داشت گفتم 


+....عموجان مگه من آدم نیستم که از خودم نظر نمیپرسین ؟حتی اگه بابامم منو نشون کرده ی بهرام میکرد من قبول نیمکردم بهرام مثل برادر منه ..


دستامو مشت کردم که بتونم لرزش بدنمو کنترل کنم 


+....درسته من تاهفته قبل نمیخواستم ازدواج کنم .چون تاهفته قبل دلم برا هیچکس نلرزیده بود..چون میخواستم مثل بابام عاشق باشم و باعشق زندگی کنم .مقصر مادرم نیست تصمیم من بوده ..قلبم انتخاب کرده


روی اولین مبلی که تزدیکم بود فرود اومدم 

سرم گیج میرفت و احساس میکردم فشارم افتاده 


مینا داشت مامانو اروم میکردو کسی نبود که ازش یه لیوان اب بگیرم 

گلوم خشک شده بود 


عمو بلندشدواومد سمتم

_....احترام بزرگ ترهم که نگه نمیداری ...اگه بابا بالاسرت بود انقدر وقیح بار نمیومدی 


با چشمای اشکی به عموم نگاه کردم


با صدای لرزون و صورتی که حالاازاشک خیس شده بود گفتم


+....مطمهن باشین اگه بابامم زنده بود منو جوری تربیت میکرد که از حقم دفاع کنم 


دستمو به دیوار گرفتم و بی توجه بهشون وارد اتاقم شدم 


روی تخت نشستم و زدم زیر گریه 

بلند گریه کردم و اززمین و زمان شکایت کردم 


اگه بابام زنده بود...

هیچکس جرعت نمیکرد درشت بارم کنه

Report Page