82
#پارت82
#قلبیبرایعاشقی
_فعلا مونده
_حالم خوب نیست
نگاهی بهم انداخت و چشماشو ریز کرد : چت شده؟؟
_نمیدونم فقط فضای اینجا رو دوست ندارم.
_من فعلا اینجا کار دارم یکم صبر کن میرسونمت
مکثی کردو ادامه داد : ببیینم من رئیستم یا رانندت؟؟
گیج نگاهش کردم : هاان؟؟
چشم غره ایی بهم رفت : جواب سوالمو بده
بیخیال شونه ایی بالا انداختم : خب معلومه رئیس!
_پس چرا حس میکنی من رانندتم؟؟
ایش مرتکیه ، باحالت قهر رومو ازش گرفتم
_اصلا نخواستم
_چیو نخواستی؟؟
_اینکه منو برسونی خونه!
پوزخند صداداری زد: دلتم بخواد همچین رئیس خوشگل و خوشتیپی داری!
_الان سقف رومون خراب میشه
دیدم جوابی نمیده ، خواستم سرمو بلند کنم که یهو هرم نفسای داغشو رو صورتم حس کردم
_ نگران نباش اگه سقف ریخت روت خودم بعلت میکنم.
ضربان قلبم رفت بالا تند تند نفس میزدم... اب دهنمو پرصدا قورت دادم... بعد از چندثانیه کمث بالاخره کنار رفت
گر گرفتم حس میکردم گرمه! لیوان ایی از رو میز برداشتم و یک سره سر کشیدم
من چرا همچین شدم؟؟
چرا وقتی این مرد بهم نزدیک میشه همچین میشم؟؟ نکنه داره منو میکشه و این بیماریهای قبل از مرگه؟؟
به خودم توپیدم ، وای کم چرت و پرت بگو اسکی لطفا
نفس عمیقی کشیدم و برگشتم طرفش
_من میرم تو حیاط
با یه لبخند معنی دار نگاهم کرد دیگه فرصت اینو به خودم ندادم که منظور لبخندش چیه و فوری رفتم تو حیاط
کسی تو حیاط نبود یه گوشه رو پله ها نشستم و به ماه زل زدم
هر چقدر سعی میکردم به احمد فکر کنم نمیشد همش ذهنم میرفت طرف رهام
ولی اخه چرا؟؟
_عاشق شدی؟؟
با صدای امیر یکه ایی خوردم و سرمو کج کردم
_ چه ربطی داره؟؟
_عاشقا به ماه زل میزنن
خندیدم : چقدر بی ربط
کنارم نشست ... یکم خودمو جمع کردم