82

82


#رمان_برده_هندی 🔞

#قسمت82



خاتون با گریه عقب عقب رفت تا جایی که از جلوی دیدم کنار رفت.


قبل اینکه بره بهش گفتم:


_ مواظب حسام باش خاتون.


همینطور که از درد دو لا شده بودم با پام ضربه ای ب اسب زدم و تازوندمش

 با وجود دردی که توی تنم پیچیده بود حرکت برام سخت بود.


نمیدونم چقد گذشت و تا کجا با اسب رفتم که اون درختا رو دیدم.

فضای دور ورم تاریک و ترسناک بود .


چشمام سیاهی میرفت و به زور راه میرفتم .

پشت یک درخت قایم شدم و سرمو بهش تکیه دادم.



تو یه عالم دیگه بودم. انگار یکی داشت تکونم میداد...

صدا رو از جاهای دور میشنیدم.


با سیلی که به صورتم خورد چشمام بی حال باز شد.


سپهر نگران زیر لب گفت:


_عجب غلطی کردم خدا

ریما ریما 

خوبی؟


نبضمو سریع گرفت و با نگرانی که بیشتر از قبل بود گفت:


_هی داره پایین تر میاد. بلند شو زود بلند شو


منو از جا بلند کرد .تمام وزنم روی اون بود .

با کرختی راه می رفتم.هر آن احساس میکردم جونم الان میره.و میمیرم..


منو روی صندلی عقب خوابوند و سرمی به دستم وصل کرد.


_ ریما؟ صدامو میشنوی؟

پاشو لباساتو عوض کن. بدو تا کسی پیدامون نکرده


چشمام تا نیمه باز شد. نگاهمو که دید گفت:


_ لباساتو باید اینجا بندازم.

خونت رو روی لباست پخش کن بده من بعد اینارو بپوش دراز بکش...


به هر جون کندنی بود به صندلی تکیه دادم و لباسم رو عوض کردم.


انقدر خونریزیم زیاد بود ک کل لباسم از خون دیده نمیشد بی جون با لبهای لرزون نالیدم:


+ســ...پـهــ...ر

از بین چشماهی تارم به چشمای لرزون و ترسونش نگاه کردم و لباسم رو به سمتش گرفتم و اروم لب زدم:


+بگــیر...

قبل اینکه بتونم جمله ام رو کامل کنم چشمام سیاهی رفت و من توی دنیایی بی خبری فرو رفتم....


سیاهی مطلق....

Report Page