82

82

Behaaffarin

 فردا صبح که بیدار شدم، نوشته م روی کابینت بود، ولی دلارها نبود.

مشخص بود امیر نمیخواد پافشاری کنه

خوشحال شدم

اما امیدوار بودم وقتی که برمیگرده با یه امیر قهر کرده که سرسنگینه روبرو نشم.

چای دم کرده بود و میز صبحانه تقریبا آماده بود.

برای خودم چای ریختم و نشستم به خوردن صبحانه

اینستاگرامم رو باز کردم

لحظه فرود از شب تهران عکس گرفته بودم

گذاشتم اینستا و نوشتم: شهر نفرت انگیز دوست داشتنی

یکم چرخیدم و بعدش میز صبحانه رو جمع کردم

باید یه فکری برای ناهارم میکردم

فریزر رو چک کردم

یه بسته سینه مرغ در آوردم

زرشک پلو با مرغ گزینه خوبی بود

اصلا نمیدونستم امیر کی میاد

تا ظهر سرگرم غذا پختن بودم

حینش هم توی سایت های آنلاین دنبال کار میگشتم

ساعت طرفای 2 بود که به امیر مسیج زدم:

-      کی میای خونه؟

سریع جواب داد:

-      بعداز ظهر

تنهایی ناهارم رو خوردم و ظرف هارو شستم

برگشتم توی تخت دراز کشیدم

چندتا دایرکت داشتم

شروع کردم به خوندنشون

اکثرا دوست و آشناها بودن که پرسیده بودن: برگشتی؟

برای همه نوشتم: آره عزیزم

سوگند، دوست دوران دبیرستانم، نوشت:

-      یعنی الان تهرانی؟

جواب دادم:

-      اوهوم

-      باورم نمیشه دختر. چه یهویی.

براش یه اموجی گذاشتم

حوصله زیاد حرف زدن نداشتم

دوستم نداشتم سوال پیچ شم

دوباره نوشت:

-      دلم برات تنگ شده. اگه خانواده خودت و شوهرت دورت رو خالی میکنن نظرت چیه عصر همو ببینیم؟ یا هروقت که تو فرصت داشتی

اول میخواستم یه بهونه بیارم و بپیچونمش

ولی معاشرت با بقیه میتونست روحیه خودمم بهتر کنه

قبول کردم

گفتم امروز عصر هم رو ببینیم و مکانش رو گذاشتم به عهده خودش

از آرش برام مسیج اومد

باز صبح شده بود و یاد من افتاده بود!


Report Page