82

82


بدنم میلرزید 

این زن مادرم بود ؟

همه تو شوک بودیم 

آروم دستام درو این زن حلقه شد

بوی خوبی میداد

خیلی خوب

مثل عطر تن مادر 

همه سالهای تنهایی تو سرم مرور شد 

همه غم ها دود شد

همه شب هائی که برای داشتن یه مادر گریه کردم

همه تنهائی هام تو اون پرورشگاه سردو شلوغ 

باورم نمیشد ...

با صدای مرد غریبه ای به این دنیا برگشتم که گفت 

- من برای تست دی ان ای اومدم

هانی از من جدا شدو گفت 

- دی ان ای؟ لازم نیست 

اما ادوارد گفت 

- اینجوری درست تره 

هانی به ادوارد نگاه کردو گفت 

- آقای کلارک... دخترم پیش شما بود ؟

به ادوارد نگاه کردم 

دستمو گرفتو منو دوباره نشوند تو بغل خودشو گفت 

- قبلا نه اما الان سه ماهه نامزد منه ...

صورت مارتا اولین چیزی بود که دیدم

متعجب تر از زمانی که میلر بهم گفت کامیلا ...

و خودم

خودم شوکه تز از دیدن پدر و مادر واقعیم بودم

با تعجب به ادوارد نگاه کردم 

لبخند محوی بهم زدو گفت 

- مگه نه امیلی ؟


لبخند محوی بهم زدو گفت 

- مگه نه امیلی ؟

آروم سر تکون دادم 

هانی با شوک گفت 

- اما اون فقط 18 سالشه ...

مارتا سریع گفت 

- امیلی خیلی بزرگتر از سنشه... اون تو پرورشگاه بزرگ شده خانم میلر 

چشم های هانی رنگ غم گرفت

با شوک به من نگاه کرد 

دوباره منو از بغل ادوارد کشید

بغل کردو با گریه گفت 

- نه نه چطور ممکنه دختر قشنگم ... خدای من... باید مقصر پیدا شه چه کسی تورو از ما درو کرده بود 

میلر عصبی گفت 

- بیا کنار هانی اول آزمایش دی ان ای 

کامیلا آروم گفت 

- واقعا آرمایش لازمه؟ امیلی خود منم

به هم نگاه کردیم

ما واقعا شبیه بودیم 

الکس اومدسمتمون و گفت 

- یه آزمایش خون ساده. فردا جوابش میاد

با این حرف نشستم رو صندلی خودمو الکس اومد از دستم خون گرفت 

کامیلا هم رو صندلی کنارم نشستو خون داد

به هم نگاه کردیم

لبخندی بهم زدو گفت 

- من همیشه میدونستم یه خواهر دارم... اونا حرفمو باور نمیکردن

شوکه نگاهش کردم

اما دستشو انداخت دورمو گفت 

- دیگه نیمزارم از من درو شی

Report Page