#82
مـْ͜ुٞـᬼٞـ۪۪۪ٞٞٞ͜͡ــیتـْ͜ुٞـᬼٞـ۪۪۪ٞٞٞ͜͡ـرسوم شخص*
هامون لپ تاپشو با تعلل بست..و سمت اتاقش رفت تا حاضرشه و به نمایشگاه بره
زنگ در به صورت متوالی و پشت هم زده شد ..متعجب سمت در رفت و در و گشود..
گلاره با ناراحتی نگاهشو به هامون دوخت و گفت:علیک سلام!
هامون سرد و سخت نگاهش کرد..
گلاره با نفرت گفت:میری کنار بیام تو؟یا انقدر غریبه شدم؟
هامون بی حرف کنار رفت
گلاره وارد خونه شد.. عمیق نفس کشید و گفت:بوی اون میاد..
هامون دست به سینه با ابروهایی درهم گفت:بوی کی؟
گلاره با نفرت گفت:سودا..
هامون پوزخندی زد و گفت:نیومدی که بگی بوی سودا میاد؟
گلاره با اعتماد به نفس سمت هامون برگشت.. بی توجه به تیله های سرد مقابلش..دست کرد تو کیفش و کاوری حاویه سیدی ای رو سمت هامون گرفت و محکم گفت:بهتره ببینیش..فکر نکنم دیگه سمت سودا بری..
هامون با خشم سیدی و گرفت و غرید:خیلی بچه ای گلاره..برو بیرون
گلاره بی توجه به غرور له شدش سمت هامون رفت..دست دور گردن هامون انداخت و گفت:چطور میتونی بامن اینجوری کنی؟
هامون پوفی از سر کلافگی کشید..و غرید:بیرون
گلاره با خشم هامون و هل داد و سمت در رفت
صدای برهم خوردن بلند در به گوشش رسید.. به سیدی نگاهی عمیق انداخت و سمت پذیرایی رفت.. با چشماش به جستجوی لپ تاپش پرداخت که اونو روی میز عسلی دید
سمتش رفت و روشنش کرد..سیدی و با مکث داخلش گذاشت..بعد چند دقیقه صورت نه چندان زیبای دختری در دوربین نقش بست:سلام..بیتا هستم.. اینم جواب کـ..صشرایی که به من دادی!
و دوربین چرخید و روی سودا ثابت موند..
استایل داگی گرفته بود و از پشت مردونگی هیراد داخلش بود
صدا قطع بود فقط تصویر بود...
هامون با بهت لب زد:امکان نداره..
یکم که گذشت...نتونست تاب بیاره و با خشم لپ و تاپ و از روی میز پرت کرد روی زمین..
خشم تموم سلول هاشو احاطه کرده بود..
شاید برای همین بود که اشکای از روی نفرت و غم سودارو ندید...