811

811


تولد؟

تولدم بود! 

اصلا یادم نبود .

انقدر ذوق کرده بودم که مثل یه بچه کوچیک بالا پائین پریدمو نیما ام فورا از فرصت استفاده کردو بغلم کرد

دستمو دور گردنش حلقه کردمو گونه اش رو بوسیدم

با ذوق گفتم

- مرسی... این بهترین سوپرایز زندگیم بود 

خندیدو گفت 

- دفعه قبلم که همینو گفتی 

خندیدمو از بغلش جدا شدم خواستم جوابشو بدم که نیما گفت

- قبلا ها یه لبی چیزی میدادی الان گازم میگیری 

براش زبون در آوردمو گفتم

- زشته وسط بیمارستان

- بابا اینا کارشون همینه خودشون بیست چهاری لب تو لبن

میدونستم بیخیال بشو نیست رو نوک پا بلند شدمو نرم و سریع لبشو بوسیدم

قبل اینکه منو تو بغلش قفل کنه خودمو عقب کشیدمو گفتم 

- باقیش خونه 

نیما مدل من چشمشو چرخوند که باعث شد هر دو بخندیمو گفت

- حالا که اینطوره ... ببین چه کادوئی برات آوردم

با این حرف عقب رفتو از اتاق بیرون رفت

سرمو آروم بردم بیرون 

با دیدن عمه که با کمک پدر و مادر نیما و عصا به دست به سمتمون میومد صورتم وا رفتو آورم گفتم

- عمه! دستت درد نکنه چه کادوئی آوردی

نیما خندیدو گفت

- خواهش میکنم دیگه چیزی بود که از دستم بر می اومد

خندیدمو گفتم

- مرسی اما این بدبخت که پای درست نداره دفعه بعد فقط کله اش رو بیاری هم راضیم .‌لازم نیست انقدر زحمت بکشی کلشو بیاری !

نیما زد زیر خنده و چون باباش اینا داشتن نزدیک میشدن سعی کرد خنده اش رو بخوره

صورتش سرخ شد از این کارو نتونیت خودشو کنترل کنه 

با صدا خندید و باعث شد همه برگردن سمت ما 

سریع خودمو کشیدم داخلو رفتم سمت تخت امیسا 

نیما با خنده نگاهم کردو گفت

- دهنت سرویس حالا هر بار نگاهش کنم یاد حرفت میفتم خنده ام میگیره

براش زبون در آوردمو گفتم

- حقته... با این کادو آوردنت 

به امیسا نگاه کردمو گفتم

- بابایی بیا دخترت بیدار شده

با این حرفن نیما با ذوق اومد سمت امیسا

امیسا با چشمای نازش متعجب به نیما و من نگاه کرد

خیلی حس خوبی بود

انگار بعد مدت ها بلاخره خانواده شده بودیم 

نیما خم شدو دست امیسارو بوسید که با صدای عصا فهمیدیم رسیدن به اتاق

هنوز برنگشته بودیم سمت در که عمه خانم نطق کرد و گفت

- اوه چرا اینجا انقدر تاریکه بچه کور شد !

Report Page