81

81

81

#رمان_برده_هندی🔞

#قسمت81


بعد تموم شدن حرفهای سپهر به خودم فرصت دادم تا بفهمم چی شده و قراره چ اتفاقی بیوفته...


روی تخت دراز کشیده بودم بودم که سپهر مردد به سمتم اومد و همینطور که سعی میکرد رگ دستم رو پیدا کنه اروم لب زد:


+اگه خونریزیت زیاد بود یا احساس سرگیجه و ضعف کردی نترسی بخاطر امپوله باشه؟!


-باشه...ممنون که کمکم میکنی...


نزدیکای شب بود که با درد وحشت ناکی زیر شکمم یهو کل وجودم خیس شد.


به ملافه ای که یکم پیش خاتون لای پام گذاشته بود نگاه کردم پرررر خون بود...


برای لحظه ای چشام سیاهی رفت و همه جارو تار دیدم...


با ناله خاتون رو صدا زدم که با نفس نفس در اتاق رو باز کرد و نالید:


+بله خانوم؟!

-برام چنتا ملافه دیگه بیاررر دارم میمیرم...


با عجله در اتاق رو بستو چنتا ملافه دیگه رو لای پام گذاشت و پر خون شد...


با درد چنگی به دستش زدم و با التماس نگاهش کردم و نالیدم:


+تو رو خدا دکتر سپهر رو صدا بزن دارم میمیرم...


با عجله از اتاق رفت بیرون و بعد چند دقیقه با سپهر وارد اتاق شدن...


سپهر سریع به سمتم اومد و نبضم رو گرفت و گفت:


+دختر چت شده

دوز امپول برات زیاد بوده خونریزیت از اونیم که میترسیدم شدیدتر شده...


چنگی به موهاش زد و سریع از کیفش دوتا شیاف به دستم داد و گفت:


+همین الان جفتش رو همزمان با هم استفاده کن تا نیم ساعت دیگم با خاتون از عمارت بیاین بیرون... 


یادتون نره قبل اومدن حسام ما اینجا نباید باشیم وگرنه هر سه نفرمون بدبختیم...


سرم و تکون دادم و لبم رو با درد گاز گرفتم و رفتن سپهر رو تماشا کردم.


بعد رفتنش خاتون تمام ملافه های خونی رو توی حموم انداخت و چمدون لباسم رو برداشت و کمکم کرد از روی تخت بلند بشم.


اما انقدر اوضاعم وحشتناک بود که همینطور رد خون از رون پام جاری بود.


با هر جون کندنی بود خاتون منو به باغ پشت عمارت رسوند و سوار اسبم کرد و اما همینکه خواست اسب رو حرکت بده صدای نعره ارباب حسام رو حتی از پشت ساختمون هم احساس کردم.


با بغض نالیدم خاتون تا نفهمیده تو برو...

Report Page