81

81


#عطر_شقایق

#۸۱

وا رفتم

اشکم کل صورتم رو گرفت

مانی هم چیزی نگفت

فقط صدای پای محسنی می اومد که داشت از پله ها میرفت پایین

اشکم شدت گرفت‌

مانی در رو باز کرد

به هم نگاه کردیم

با بغض گفتم

- اگه میمردم بهتر بود

صورت خسته و عصبانیش خشمگین تر شد و گفت

- بسه شقایق.... یه کاریش میکنیم... بیا پایین پیشم

با این حرف اومد سمتم

دستم رو گرفت

منو با خودش پایین برد و هم زمان با گوشی تو دستش شماره گرفت

اسم حبیب رو دیدم

گوشی گذاشت کنار گوشش

منو نشوند همونجای همیشگیم رو کاناپه و رفت تو آشپزخونه

حبیب جواب داد و مانی همه چیز رو براش گفت

مکث کرد و به جواب حبیب گوش داد

تشکر کرد

گوشی گذاشت کنار

با دوتا بطری آبجو اومد پیش من و گفت

- نگران نباش حبیب گفت چند روز دیگه مدارکت آماده... برسه تمومه

نگران گفتم

- پدرت اذیتت کنه چی؟

مانی خندید و گفت

- غلط میکنه! از مادرم می‌ترسه. فقط تهدید میکنه.‌ وگرنه الان دستت رو می‌گرفت میکشید میبرد.

دلم ریخت

چشم هام رو بستم

مانی سریع گفت

- ببخشید

نگاهش کردم و گفتم

- تو که کار اشتباهی نکردی!

اومد جای همیشگیش نشست

اما اینبار تلویزیون رو روشن نکرد

برگشت سمت من

طوری دقیق نگاهم کرد

انگار من تلویزیونم و گفت

- ناراحتت کردم.... هم حرفم هم پدرم. نباید راهش میدادم تو

منم چرخیدم به سمتش و گفتم

- نه

خندید و گفت

- چی نه؟ داشتی از دست میرفتی

ناخوداگاه خندیدم.

یکم از آب جو خوردم تا ریلکس بشم که مانی گفت

- من پشت خونه یه استخر کوچیک دارم. میخوای یکم بریم تو آب تنوع بشه

دهنم باز و بسته شد

یهو اینو گفت

اصلا انتظار نداشتم

منتظر نگاهم کرد

بدون فکر گفتم

- من شنا بلد نیستم

خندید و گفت

- کوچیکه آب تهش تا شونه ات باشه!

دوباره گفتم

- مایو ندارم

اینبار عمیق تر خندید و گفت

- بیا همین لباست خوبه

دستم رو گرفت و منو همراه خودش کشید

چرا؟

چرا داشت این کارو میکرد

دوتایی بریم تو استخر

چرا من انقدر اضطراب دارم

مانی از در دیگه‌ای که کنار آشپزخونه بود بیرون رفت

پشت در یه حیاط خلوت بود

یه استخر بیضی حدودا ۲ در ۳ داشت

از پنل رو دیوار یه کد زد

کاور روی استخر آروم کنار رفت

استخر آبی با آب تمیز پیدا شد و مانی گفت

- بیا بدوییم بعد بپریم تو آب

منتظر جواب من نموند

دستم رو کشید و دویید

Report Page