81
#81
امروز دقیقا یه هفتهای میشد که با کمک ندا جون میتونستم راه برم.
با اینکه رگهای پاهام درد میکرد اما به گفته خودش پیشرفت قابل توجهی توی راه رفتن داشتم، شده بودم عین بچههایی که تازه راه رفتن یاد گرفتن و تاتی تاتی راه میرن.
از وقتی که همین یه ذره راه رو هم که میرم از امیرحسین خواستم تا ویلچر رو دیگه برداره بهش دیگه احتیاج نداشتم، اونم به اولین مستحقی که بهش نیاز داشت اهداش کرد.
بهم گفته بود که یه دختر بچه خیلی کوچیکی بودش که از فلج مادرزادی بود، امیرحسین بهش گفته بود یه دختری به اسم دریا اون رو بهش هدیه داده. بهم گفت که به خاله دریاش بگه من رو خیلی دوست داره و از دادن کادویی که بهش دادم اون رو خیلی خوشحال کرده.
با یادآوری جملهای که به امیرحسین گفته بود خندهام گرفت، اخم کرده بود زیرلب غر میزد که دختره برگشته گفته عمو از طرف من ببوسش، خندهام گرفته بود چشم غرهای بهم رفت و کوفت گفت.
با یادآوری قیافه امیرحسین باز زیرخنده زدم و از روی تخت بلند شدم، طبق معمول این ساعت روز سرکار بودش به دستشویی رفتم تا دست و صورتم رو بشورم.
وقتی از دستشویی بیرون اومدم صدایی از پذیرایی به گوشم رسید، دستشویی تقریبا سمت اتاق خواب توی راهرو بود.
خندهای کردم و از توی راهرو گفتم :چیه برگشتی؟
حوله رو به چوب رختی کنار دستشویی آویزون کردم، وقتی ازش پرسیدم چرا اینجا گذاشتی بهم گفت توی دستشویی کثیف و پر میکروبه جای حوله اونجا نیست.
اون حتی مسواکشم توی دستشویی نمیذاشتش و معتقد بود که میکروب روش میشینه، اصلا بهش نمیخوره تو این مورد وسواس داشته باشه اما خب داشت.
وقتی دیدم چیزی نمیگه بلند اسمش رو صدا زدم.
-امیرحسین با توام پس چرا برگشتی خونه؟
وقتی دیدم هنوزم ازش صدایی در نمیاد شک کردم، آب دهنم رو قورت دارم و سرکی به راهرو کشیدم. با دیدن دختر جوونی که دقیقا رو به روم چند متر اونورتر ایستاده بود، چشم گشاد کردم و نگاهی بهش انداختم.