808
این روزها انقدر تو اتاق بیمارستان میموندم که گاهی میشد کلا آفتابو روزو نمیدیدم
تازه از پله های بیمارستان پائین رفته بودم که گوشیم زنگ خورد
تو اون نور و هوای عالی رو نیمکت نشستمو جواب دادم
نیما بودو تماس که وصل شد صدای بحثش از اون سمت می اومد که گفت
- نه پدر من ... میگم لازم نیست
آروم گفتم
- الو نیما ...
اما انگار هنوز گوشی کنار گوشش نبود
پدرش گفت
- نوه ماست ... تو نمیتونی مارو محدود کنی
قلبم ریختو با ترس گفتم
- الو
نمیدونستم چی میخواستن
اما حس خوبی نداشتم
نیما سریع گفت
- الو ... بنفشه ...
- سلام ... چی شده ؟ چیو بابات گفت محدود کنی
مکث کرد
انگار شوکه شده بود از اینکه من شنیدمو گفت
- هیچی ... خوبی؟ رو به راهی ؟
سری تکون دادمو گفتم
- آره... چی شده
- هیچی ... زنگ زدم بگم برای کار های ترخیص و شرایط امیسا اینجا هماهنگ کنیم
- ترخیص که خیلی زوده نیما ... اما برای هماهنگی بیمارستان ایران میپرسم
- باشه ... خوبه ... بتونم خودم میام
قبل اینکه حرف نیما تموم شد صدای پدرش اومد که گفت
- ما در هر صورت پس فردا بلیط گرفتیم داریم میریم نیما...
ما؟
داریم میریم؟
زیر لب گفتم
- بابا اینا دارن میان اینجا ؟