802

802

زندگی بنفش

بابت تاخیر امروز شرمنده ام عزیزان .

ما با جوجه خانم اومدیم شهر بازی و من حساب ساعت از دستم رفته بود.

واقعا معذرت میخوام

اینم پارت 👇


دیدم نیاز نوشته 

- این تویی که دلمو شکستی ... این تو و نیما هستین که مارو آزار میدین ... من اینهمه راه اومدم برا عیادت شما آخرش اینجوری تشکر میکنی. واقعا باید بذاریم تو تنهایی بمونین و بپوسین

سریع نوشتم

- لطف کن بذار تو تنهایی بمونیم و بپوسیم. 

جوتب نداد

منم جواب ندادم

اون روز ا شب بشه روانی شدم 

اما شب بلاخره نیما اومدو حالش بهتر بود 

هنوز نمیدونستم واقعا رفته پیش رضا یا نه

اما چیزی نپرسیدم‌

چون میترسیدم حال خوبش خراب شه

نیما نسبتا سر حال بود

امیسا رو نوازش میکردو براش حرف میزد 

یکم از فرصت استفادا کردمو توایتم بخوابن 

چشمام گرم شده بود که حسکردم نیما اومد بالای سر من 

کنارم رو تخت نشست

موهامو نوازش کردو گفت 

- بنفشه خوابیدی؟

- نه هنوز ؟ 

- پس حواست به امیسا هست ؟ 

- مگه میخوای بری ؟

با این حرف چرخیدم و به نیما نگاه کردم که گفت

- فکر کنم به زودی قراره یه خبر خوب بشنویم 

با زوق تشستم رو تخت 

چشم های نیما برق امید داشت 

گوشیو به طرفم گرفتا رود 

یه پیام تو صفحه گوشیش بود که نوشته بود

- مدارک و تجهیزات آزمایشگاه تشخیصی و درمانی دکتر سارمی رو براتون فرستادم. انشالله که قبول میکنن و ادامه درمانو تو ایران انجام میدین

با ذوق به نیما نگاه کردم

لبخند بزرگی تحویلم دادو گفت

- میرم پیش دکتر 

سری تکون دادمو بلند شدم

نیما خواست بره

اما مردد به من نگاه کرد

مکث نکردمو دست هامو دور گردنش انداختم 

اونم محکم بغلم کرد

مهم نبود در نهایت میشه بریم یا نه

همینکا الان چند دقیقه امید داشتیم حس خوبی به هر دومون داده بودو این حس خوبو میخواستیم با این آغوش حفظ کنیم

نیما پیشونیمو بوسیدو رفت بیرون

Report Page