80

80


#نگاه #80

زبون کوچولویی بیرون آوردمو گفتم 

- خب چرا نمیریم پس؟

مشکوک گفت 

- فکر کردم نمیخوای با من تنها بشی 

دلم مواج شد اما شیطنتم از خوشحالی گل کرده بودو گفتم 

- الانم باهات تنهام مگه فرقی داره ؟

امیر از این حرفم بلند خندیدو گفت 

- نه فقط اونجا خیلی تنها تریم ...

- چرا ؟

- بزار خودت ببینی نمیخوام پشیمون شی 

همین حرفش کافی بود پشیمون شم

سریع گفتم 

- پشیمون شدم یه کلفه اینجا هست 

امیر پرید وسط حرفمو گفت 

- دیگه دیره عزیزم ... دست به مهره حرکته 

دوست نداشتم کم بیارم و گفتم 

- باشه آقای امیر همایون... بچرخ تا بچرخیم... بعد پشیمون نشی ها 

- من ؟ عمرا ...

با وجود پیچش دلم از اضطراب با خنده گفتم 

- ببینیمو تعریف کنیم 

با همین کل کل راه گذشتو رسیدیم 

یه ساختمون قدیمی بود که شرکت امیر اینا طبقه سوم بود

تابلو اسمش هم اون بالا زده بود 

ساختمونش خیلی خلوت بودو گفتم 

- کسی اینجا نیست ؟

در حالی که سوار آسانسور میشدیم امیر گفت 

- همه دفتر و شرکته دیگه 

- خب ؟

از آسانسور خارج شدیم امیر کلید انداخت تا من وارد شم و گفت 

- خب هیچی دیگه ساعت 4 همه تعطیل میشن و این موقع اکثرا خالی هستن 

با این حرفش من دیگه وارد شده بودم

شرکت خالی و خاموش بود ...

اوه ... انتظار اینو دیگه نداشتم 


دوستان رمان نگاه بعد از اینکه تو کانال تموم شه چند روز بعد پاک میشه پس آنلاین هر روز بخونین تا از دستش ندین

برای خرید فایل کامل نگاه هم از اینجا اقدام کنین 👇

https://t.me/mynovelsell/121

Report Page