80

80


امیرنفسشو کلافه بیرون و دادوگفت

_....پددجان میشه شما چندلحظه بامن بیاین داخل حیاط؟

امیربلندشدو پدرش هم به اجبار مجبور شد‌باامیر بره 


به بهونه جمع کردن ظرفا رفتم تواشپزخونه تایکم از اون جو سنگین دور شم 


یه لیوان اب ریختم و بادستای لرزون خوردم 

مامان اومد داخل اشپزخونه و بهم نگاه کرد 


+...مامان ببخشید من یچیزایی بهت نگفتم اماباور کن امیر پسر خوبیه باباش ازاولم راضی نبود اما من میخوام باامیر زندگی کنم نه پدرش 


کلافگیو از چهره مامان میشددید دستشو روی دستم گذاشتو گفت

_....چه بخوای چه نخوای خانواده امیر قسمت مهمی اززندگیشن که تونمیتونی نادیدشون بگیری به حرفام فکر کن مهسا 


اخم کردوگفت

_...باهرچی‌کنار بیام باصیغه نمیتونم کنار بیام مهساااینو از من نخواه بیشتر ازاین نمیتونیتم به مامان فشار بیارم 

گونشو بوسیدم و باهم به سالن برگشتیم امیرو پدرشم چنددقیقه بعد اومدن داخل 


نمیدونم امیر بهپدرش چی گفت که تااخر مجلس چیزی نگفت و بیشترازاین حال گیری نکرد


مامان خیلی محترمانه بهشون گفت که باصیغه موافق نیست به دخترش اعتمادداره و میدونه که حریم خودشو بلده



هرچقدر اصرار کردیم شام نموندن و قرارشد یروز بریم شیراز برای خرید عقد 


پدرش یه خداخافظی سرد کرد و سوار ماشین شد 

ماددش منو بوسیدو برامون ارزوی خوشبختی کرد 


توی حیاط باامیرتنهاشدیم 

_...بیااینجا ببینم 

دستشو دور کمرم حلقه کرد

+....امیر چیکار میکنی ؟

_...شیرینی منوبده

+....برم بیارم؟

_...شیرینی من اینجاست 


بلافاصله بعدحرفش لبمو اروم اماعمیق بوسید

در حیاط باز شدوصدای مردونه ای امیر رو صدا کرد

Report Page