80

80


80

از درد یه لحظه ایستادم

دستمو رو قلبم گذاشتمو سعی کردم نفس عمیق بکشم

لعنتی ...

به جای اینکه برم بیرون برگشتم سمت اتاق کیت

باید دلشو بدست بیارم... راه دیگه ای برای زنده موندن ندارم

در اتاقو باز کردمو دیدم لم داده به تختو سرش تو گوشیه

کفش هاشو بیرون آورده و جوراب هاش هم پرته زمینه

با ورودم متعجب نگاهم کرد که گفتم

- پاشو ببرمت... 

سوالی گفت 

- جدا ؟

- آره... اما عجله کن تا پشیمون نشدم

نیشش تا بنا گوش باز شدو کفش و جورابشو پوشید 

درد قلبم به وضوح کمتر شد 

کیت موهاشو بستو اومد سمتم که گفتم 

- شاید خبری از خانواده ات اونجا نباشه

- میدونم

دستم دروکمرش حلقه شدو گفتم

- شایدم چیزای بدی ببینیم 

یکم بی حوصله گفت

- میدونم بوروس

بغلش کردمو گفتم 

- بخاطر خودت دارم میبرمت وگرنه ترجیح میدم اینجا بمونی 

گونه ام رو بوسیدو گفت

- مرسی ... بریم دیگه دیر شد 

درد قلبم حالا کاملا محو شده بود لبخندی زدمو دوئیدم ...

داستان از زبان کیت :

واقعا نمیفهمیدم بوروس چش بود 

یه دقیقه اونجوری

یه دقیقه اینجوری که بخاطر دل من برگرده

حس زن و شوهر های قدیمی رو داشتم که هی دعوا میکنن اما بدون هم زنده نمیمونن

حس میکردم بوروس هم همینه

منو ناراحت میکنهو تحمل ناراحتیمو نداره

از این فکر خنده ام گرفت

نخندیدم اما حالم بهتر بود

اینکه بعد اون حرفا بوروس رفتارش چیز دیگه نشون میداد حالمو کمی بهتر کرده بود

هرچند هنوز تو اصل قضیه برام چیزی فرق نکرده بود

من این طلسمو میشکنمو برمیگردم به زندگی عادیم

بوروس منو به خودش فشردو از بین درخت ها پرید 

یهو رو یه شاخه ایستادو گفت 

- اونجاست ... چقدر نگهبان دارن 

با این حرفش برگشتم سمتی که اشاره کرد 

اما با دیدن خونه ای که اونجا بود شوکه گفتم 

Report Page