80

80


#رمان_برده_هندی🔞

#قسمت80


با صدای بلند فقط گریه میکردم و به این بخت بد و شومم لعنت میفرستادم.


با احساس دستهای گرمی روی دستهام نگاه گریونم رو به چشمهای مظلوم سپهر دوختم و منتظر نگاهش کردم...


-ببین اروم باش فقط بزار کمکت کنم خوب؟!!


من الان بهت سرم وصل میکنم داخلش امپول تزریق میکنم که تا دو ساعت دیگه شدید به خونریزی میوفتی.


به خاتون میگم چنتا ملافه بهت بده اونارو اغشته به خون کن جوری که حسام هیچ شکی نکنه...


بعدش هم طوری بخواب که پر خون بشه بعد من شیاف بهت میدم این خونریزیت کم بشه و بعدش قطع.


به خاتون میگم یه چمدون برات ببنده هرچی خودم پول نقد دارم هرچیم بتونم از بقیه برات جور میکنم از در پشتی 


عمارت خاتون باید تو رو بیار توی باغ پشتی از اونجا با اسب تا جاده اصلی باید خودت بیای اونجا چنتا درخت سرو 


اونجا منتظرتم قبل اومدنت پیش من مواظب باش حتی یه روستاییم نبینتت باشه؟


با ترس نگاهش کردم و سرم به علامت باشه تکون دادم و به ارومی لب زدم:


+بعدش چی میشه؟

-تو فکر بعدش رو نکن فقط دعا کن بدون اینکه کسی ببینتت از قلمرو سام فراریت بدم وگرنه جفتمون بدبختیم.

Report Page