80

80

نگاهم روی دسته صندلی بود و چیزی نگفتم که ادامه داد ؛


_ دیشب با آقای آندرس صحبت کردم ، نقشه ای که داشتمو براش توضیح دادم اونم قبول کرد و گفت اگه بتونیم موفق شیم 3 درصد از سهام شرکتش رو به عنوان تشکر از کمکمون بهم میداد !


تو چشمای لوکاس نگاه کردمو پرسیدم ؛

+خب نقشه ات چیه ؟!


_ دقیقا زمستون پارسال بود که تو یه شب سرد تام باهام تماس گرفتو ازم خواست برم پیشش ، خیلی دیروقت بود اما آماده شدمو جایی که گفته بود رفتم .

وقتی رسیدم متوجه شدم تام حسابی مست بوده و تصادف کرده ...


بعد از این که هماهنگ کردم ماشینش رو به پارکینگ ببرن خواستم تام رو به عمارتشون برسونم اما نمیخواست اونجا بره و من مجبور شدم به آپارتمان خودم بیارمش ...

حالش خیلی بد بود و توی طول شب مدام هزیون میگفت ...


صبح زود از پارکینگ زنگ زدن و چون تام حالش خوب نبود و خوابیده بود خودم مجبور شدم برم پارکینگ .


وقتی به پارکینگ رسیدم و کارای منتقل کردنش به تعمیرگاه و انجام دادم یکی از کارکنای پارکینگ وسائل شخصی که توی ماشین تام بود و بهم داد ...

چیز خاصی نداشت فقط یه عینک دودی و لب تاب .


توی مسیر برگشت لب تابش هی جرقه میزد و صدا میداد !!

بازش کردم تا خاموشش کنم که با دیدن پیام هایی که روی صفحه بود خشکم زد .


+چه پیام هایی ؟!


_ فکر کنم منشی پدر تام بود که هی پیام میداد و میگفت که آقای تیم بهش تجاوز کرده و باردار بود اما آقای تیم اون بچه رو نمیخواست و زور بچه‌ی اون دختر رو سقط کرده بود ...

+ خداااای من باورم نمیشه .


_ منم اون لحظه باورم نمیشد وقتی فیلم هایی که اون دختر فرستاده بود رو می دیدم مو به تنم سیخ شده بود !


+ چه فیلم هایی ؟!!

_ کاملا ندیدمشون فقط یکیشون دانلود شده بود و توی فیلم اون دختر داشت جاهای زخم و کبودیش رو نشون میداد و فکر میکنم فیلم های بعدی از رابطه اشون بود !


+ لعنتی اون واقعا یه حیون کثیفه !!!


_ اگه اون دختر رو پیدا کنیم و ازش حمایت کنیم تا از اقای تیم شکایت کنه هم آقای تیم میفته زندان و هم شرکتشون برشکست میشه !

با تعجب پرسیدم ؛

+ این چه ربطی به شرکت داره ؟!

_ خب همین حالا هم با جدا شدن پدر میراندا از شرکت هنکاورسون کلی از سهام هاش افت کرده وقتی هم که مدیرهای اصلی شرکت هردوشون توی زندان باشن کاملا برشکسته میشه .

+ آها ... خب تو میتونی اون دختر رو پیدا کنی ؟! 


_ پیدا کردنش سخت نیست اما کمی طول میکشه آقای آندرس توی شرکت هنکاورسون جاسوس داره و گفته که هرجوری که هست پیداش میکنه ، توی این مدت هم آقای آندرس میخواد با تمام سرمایه گذارهایی که با شرکت هنکاورسون قرار داد دارن مذاکره کنه و تشویقشون کنه تا سرمایه اشون رو از شرکت هنکاورسون بیرون بکشن .


لبخندی‌ زدمو گفتم ؛

+ باورت نمیشه چقدر خوشحالم

_ _ چرا باورم میشخ

قهوه اش رو سر کشید و گفت ؛

_ داره یخ میشه ...


فنجون قهوه ام رو برداشتم و جرعه ای ازش نوشیدمو با ناراحتی گفتم ؛

+ همه چیز داره خوب پیش بجز موضوع بارداری جولیا !


لوکاس نفسشو محکم بیرون داد و گفت ؛

_ من مطمئنم اون داره دروغ میگه !! اصلا از کجا معلوم از من باردار باشه ؟!


+ امیدوارم که همینطور باشه .


مربا رو روی نون تستش ریخت و تو همون حین که ساندویچ درست میکرد گفت ؛

_هر دوی ما یسری اشتباهات توی زندگیمون داشتیم ، الان فقط باید به فکر این باشیم که دیگه نزاریم بینمون فاصله بیفته !


حق با لوکاس بود چیزی نگفتم که ساندویچشو به سمت من گرفت و گفت ؛

_ الانم باید زودتر صبحانه اتو بخوری و اماده شی ...


با تعجب گفتم :

+ کجا ؟!

لبخند محوی زد و گفت ؛

_ هم باید بریم خرید هم برای دو هفته دیگه بلیط بگیریم ، اسپانیا منتظر ماست !!


+ اما اگه جولیا ...

نزاشت حرفمو کامل کنمو از پشت میز بلند شد و گفت ؛

_بیا راجب این موضوع تا مطمئن نشدیم حرف نزنیم!


با رفتن لوکاس به اتاقش از پشت میز بلند شدمو به اتاقم رفتم .


از توی کمد یه لباس بلند که پشتش به شکل بیضعی باز بود برداشتمو پوشیدم .


جلوی میز میکاپ نشستمو شروع کردم به میکاپ کردن ...


خیلی حوصله نداشتم و بعد از چند دقیقه یه آرایش محو کردمو از پشت میز بلند شدم .


با صدای لوکاس کیفم رو برداشتم و از اتاق خارج شدم .


مثل همیشه جذاب شده بود و با اون دستمال گردنی که انداخته بود خوشتب تر از همیشه بنظر می رسید !!


چشمکی بهم زد و به سمت در خروجی رفتیم .


لوکاس درست مثل نگهبان های قصر در رو برام باز کرد که از کارش خنده ام گرفت ...

خواستم رد بشم که چشمم به برگه سونوگرافیی ‌که روی در چسبیده بود خورد


سرجام ایستادمو عکس سونوگرافی رو که گوشه اش متنی نوشته شده بود از روی در کندم ...


لوکاس فاصله اش رو باهام کم‌کرد و با تعجب گفت ؛

_ این چیه ؟!


پوزخندی کنار لبم نشست و گفتم ؛

+ کار جولیاس ، نوشته که نمیزاره حتی یه روز باهم خوش باشیم !


لوکاس با اعصبانیت برگه سونوگرافی رو از دستم گرفت و توی مشتش مچاله اش کرد ...


خواستم حرفی بزنم که انگشت اشاره اش رو روی لبام گذاشت و گفت ؛

_ هیچی نمیخوام بشنوم!


.

.

.

دو هفته بعد ...


زیپ آخرین چمدون رو بستمو کنار بقیه گذاشتم .

نفسی از‌سر آسودگی کشیدمو به سمت تخت خواب لوکاس رفتم .


خودمو روی تختش انداختمو کش و قوسی به بدنم، دادم .


توی این دو هفته لوکاس خونه و ماشینش رو فروخته بود و تمام سهمش رو از آژانس مدلینگ گرفته بود ...


دیگه کاری توی لندن نداشتیمو همه چیز برای رفتنمون آماده شده بود.


عجیب ترین اتفاقی که توی این هفته افتاده این بود که هیچ خبری از جولیا نبود !


از این که دیگه ندیده بودمش خوشحال بودمو خداروشکر میکردم !!!


دلم برای مادر و خواهرم خیلی تنگ شده بود و از این که اونا هم قرار بود بیان اسپانیا قند تو دلم آب میشد .


به روزایی که توی اسپانیا قرار بود سپری کنیم فکر میکردم که چشمام سنگین شد و نفهمیدم کی خوابم برد !


.

.

.

با احساس خیسی و مکیده شدن لبام چشمام رو باز کردمو با دیدن لوکاس لبخندی زدم .


دستشو دور سیـــ*ــنه ام قاب کرد و سرشو نزدیک گوشم کرد و گفت ؛

_ آخ که چقدر دوست دارم همینجا لــــ*ـختت کنمو یه دل سیر حست کنم اما حیف باید بریم فردوگاه .

به سیـــ*ــنه ام که توی دستاش داشت فشرده میشد اشاره کردمو گفتم ؛

+ فعلا که داری شروع میکنی !

تازه متوجه فشار دستش شد و با یه لبخند ازم فاصله گرفت .

به سمت چمدون ها رفت و گفت ؛

_ تا من با خدمه هماهنگ میکنم چمدون ها رو ببرن پایین آماده شو .

باشه ای گفتمو بعد از رفتن لوکاس از اتاق بلند شدمو به سمت کمد رفتم .


.

.

.

.

روی صندلی فردوگاه نشستمو از اضطراب با پاهام روی زمین ضرب گرفته بودم .

با دستی که دور گردنم حلقه شد نگاهمو از رو به رو گرفتمو به لوکاس نگاه کردم .

با لبخند عمیقی که روی لباش بود گفت ؛

_ نگو که از هواپیما سوار شدن میترسی ...

نفسمو با کلافگی بیرون دادمو گفتم ؛

+ موقع بلند شدن هواپیما سردرد و تپش قلب میگیرم .


روی گونه ام رو نوازش کرد و گفت :

_ نگران نباش عزیزم من کنارتم ، به روزای خوبمون که قرار سپری کنیم فکر کنیم

Report Page