80

80


80

به دروازه الموت رسیدم

حس عجیبی بود

یه جور سبکی و آرامش .

دوتا نگهبان ایستاده بودن

از دور منو دیدن و گارد گرفتن

رو به رو دروازه ایستادم و گفتم 

- من دختر اروس هستم... میخوام یه مدت تو الموت بمونم 

قبل اینکه جمله ام تموم شه یکی از اون نگهبان ها نیزه اش رو به سمتم گرفت

نوری شبیه رعد و برغ از سر نیزه اش به سمتم اوم

بالا پریدمو جا خالی دادم

درست رو سر شونه های نگهبان ایستادمو گفتم 

-راه های متمدن تری هم برای معرفی خودتون هست 

نگهبان دوم بهم حمله کرد

سریع گردن اولی که رو شونه هاش بودمو پیچوندم 

بی هوش رو زمین افتادو با پام کوبیدم به صورت دومی 

اونم رو زمین افتاد

لباسمو تکوندم و وارد شدم

واقعا نگهبان الموت این ابله ها هستن !

البته برای ممانعت از ورود آدم های عادی خب کافین 

اما بهتره با دمی گاد ها در نیفتن .

کم کم ابر های دورم محو شد 

سر سبزی بیشتر شد 

صدای آب و پرنده ها...

اینجا بهشت نبود اما مسلما بهشت هم به این زیبایی نبود

انقدر همه چیز نورانی و تمیز بود که حس میکردم مناسب اینجا نیستم 

راه سنگ فرش رو ادامه دادم تا رسیدم به دهکده و کم کم شلوغی بازار 

جادو تو هوا حس میشد ...

حس عجیبی بود 

یکی از دکه هرو انتخاب کردم و به سمتش رفتم 

جواهرات عجیبی از در و دیوارش آویزون بود 

محو تماشا بودم که صدای مردونه ای پشت سرم گفت 

- تو تازه اومدی؟

برگشتم سمت صدا 

یه مرد جذاب و قد بلند با هیکل ورزیده و لباس مخصوص الموت پشت سرم بود 

مشکوک نگاهش کردم که گفت 

- تو یه دمی گاد هستی ؟

سریع گارد گرفتمو گفتم

- از کجا فهمیدی؟

ابروهاش بالا پرید . لبخند مرموزی رو لبش نشستو گفت 

- خودتو تو آینه دیدی ؟ یا انقدر جدیدی که هنوز خودتو ندیدی!

از حرفش جا خوردمو شوکه نگاهش کردم که آینه کوچیکی از رو دکه برداشتو به سمتم گرفت


🔞🔞🔞🔞👇🔞🔞🔞🔞

عثمان ، شیخ جذاب و ثروتمند مصری ...

عاشق دختر کم سن و سال شریک آمریکائیش میشه .

دختری که تو قانون آمریکا هنوز بچه به حساب میاد .

اما عثمان ... مرد صبوریه ...

ماجرای جذاب #هانا_عروس_شیخ به قلم #ساحل اینجا بخونین


https://t.me/Moooj/90956

Report Page