80

80


#80


با صدای زنگ تلفن خونه از خواب پریدم و نگاهی به دور اطرافم انداختم تا یادم بیاد من کجام، تمام تنم خیس عرق بود،


 صدای تلفن قطع شد ولی دومرتبه شروع کرد به زنگ خوردن. روی ویلچر نشستم و به اتاق پذیرایی رفتم، نگاهی به روی میز انداختم که صبحونه حاضر شده بود. 


با صدای زنگ تلفن به سمتش کشیده شدم، نگاهی به شماره تلفن انداختم و وقتی دیدم شماره شبیه اونی که روی کاغذ کناریش نوشته شده تردید رو کنار گذاشتم و جواب دادم.


-الو؟

-بله؟ سلام.

-علیک سلام، چه عجب تو جواب دادی دختر. کم مونده بود پاشم بیام خونه.


-خواب بودم که زنگ زدی.

-خواب؟ ساعتو دیدی؟ زود صبحونت رو بخور قراره یکی از شرکت بیاد خونه تا باهات روی پاهات کار کنه. 

-واقعا؟ مرسی.


-اسمش خانوم فضلیه، یادت نره. جز اون در رو روی کسی باز نکن.


-وای امیرحسین یه طوری باهم حرف می‌زنی انگار با بچه طرفی، در رو باز نکن هی میگی.

-دریا انقدر چرند نگو، وایسا سرباز الان می‌آم، من باید برم کار دارم.

-باشه خداحافظ.

-مگه با تو نیستم میگم صبر...



گوشی رو روی من قطع کرد، متعجب به صدای بوق اِشغال گوش دادم. نگاهی به میز انداختم که صبحونه مفصلی روش چیده شده بود، هر چقدر ناهار و شام از بیرون داشتیم ولی صبحونه نه.


 سمت میز رفتم و پارچه‌ای که روی نون انداخته بود رو کنار زدم، خیلی گشنم بود بنابراین بی اتلاف وقت برای خودم لقمه سنگک، کره و مربای هویج گرفتم.


 وقتی چند لقمه با نهایت احساس خوردم با دیدن ساعت روی دیوار تند شروع کردم به ادامه خوردن، الان‌ها بود که سر و کله فضلی پیدا بشه.

با گذاشتن آخرین تکه ظرف به آشپزخونه زنگ آیفون به صدا دراومد به طرفش رفتم و برداشتمش.


-سلام، فضلی هستم.


-سلام بفرمایید داخل.



جلوی در منتظر ایستادم تا بیاد تو خونه، وقتی اومد از دیدن زن جوون رو به روم لبخندی زدم. مقنعه مشکی سر کرده بود و مانتوی سرمه‌ای به تن داشت، شلوارشم پارچه‌ای سرمه‌ای بود و توی دستش یه کیف مشکی بود.


-سلام خانوم خوب هستید؟ 


-سلام عزیزم خوش اومدی.

به نظر زن خیلی خوبی می‌اومد. 


-اومدم باهم کمک کنیم تا بتونیم همه چیز رو به روال قبل برگردونیم، جناب سرهنگ ازم خواستن تا به منزلتون بیام.


-ممنون عزیزم، منم امیدوارم از شر این ویلچر خلاص بشم.

***

Report Page