#80
داستان از دید آتوسا
فشار عجیبی رو قلبم حس میکردم
قلبم توی سینم سنگینی میکرد
انگار یکی داشت قلبمو فشار میداد
اشکام بهم امون نمیدادن و بغض راه نفسمو بسته بود
پیش خودم خندیدم
پس دلشکستگی اینجوریه!
«آتوسا!»
صدای لیلی توی گوشم پیچید
سرمو از روی تخت بلند کردم و چرخیدم سمتش
«چرا تنهام نمیذاری؟»
«من فقط نگرانتم...»
«دست از سرم بردارین...! ولم کنین...اندازه کافی ازم سواستفاده نکردین؟یا واستون بس نبوده؟»
لیلی بهت زده بهم نگاه کرد
«چی؟»
از سرجام پاشدم و رفتم سمتش
«میخوام تنها باشم...دست از سرم بردارین... اندازه کافی با خودم و احساساتم بازی کردین...دیگه نمیخوام ببینمتون ولم کنین!»
«من واقعا نمیدونم از چی حرف میزنی؟»
اشکامو از رو صورتم پاک کردم و پوزخندی زدم
«من بازیچه دست شما نیستم که به احساساتم بخندین!»
لیلی پرواز کرد سمتم
«اتوسا من واقعا نمیفهمم از چی حرف میزنی...چیزی بین تو و هیراب پیش اومده؟باهم دعوا کردین؟»
صورتمو با دستام پوشوندم و تقریبا داد زدم
«اسم اونو دیگه جلوی من نیار!!! از اینجا برو...همین الان!»
لیلی ازم فاصله گرفت و یه غم خاصی توی صورت قشنگش نشست
«باشه میرم...یه وقتی که آروم شدی باهم حرف میزنیم...»
اینو گفت و بدون هیچ حرف دیگه ای سریعا ناپدید شد
احساس پوچی داشتم
خیلی راحت توی صورتم نگاه کرد و بهم خندید
موهامو چنگ زدم و چشمامو رو هم فشار دادم تا شاید تصویرش از جلوی چشمام پاک شه...
«فکر نمیکردم انقدر بی ظرفیت باشی...»
صداش مدام توی سرم تکرار میشد
رفتم سمت کمدم و چمدونمو بیرون آوردم
بازش کردم و دونه دونه لباسامو انداختم داخلش
حق با مامان بود
هر دلیلی که باعث بشه بخوایم از اینجا بریم داریم...
من خیلی احمق بودم که فکر میکردم اون بهم حسی داره
اون فقط میخواست گولم بزنه...
به خودم توی آینه نگاه کردم
من از کی اینجوری شدم؟
من دختری نبودم که یه پسر بتونه به گریم بندازه...
این من نیستم...
من عوض شدم...
من کی انقدر ضعیف شدم...؟
آروم روی زمین کنار چمدونم نشستم
از این حسی که تموم وجودمو گرفته بود متنفر بودم...
من چرا دارم گریه میکنم؟
چرا بخاطر کسی که تموم مدت بازیم داد و بهم خندید گریه میکنم؟
یه صدایی از ته قلبم بهم میگفت بخاطر اینه که دوسش داری
من چرا اصلا دوستش دارم؟
چرا هنوز بعد از حرفایی که زد دوستش دارم؟
چشمامو رو هم گذاشتم و صورتمو با دستام پوشوندم
صورتم خیس شده بود و گلوم بخاطر بغضی که داشتم درد گرفته بود
ناخودآگاه دستم سمت گردنم رفت و سنگی که دور گردنم بود لمس کردم
من دیگه بهش احتیاجی ندارم!
محکم کشیدمش و از دور گردنم بازش کردم
گردنبندی که یه زمان قرار بود ازم محافظت کنه
تا جایی که قدرت داشتم پرتش کردم گوشه اتاق
از جام پاشدم و صورتمو پاک کردم
دیگه هیچوقت اجازه نمیدم هیچ مرد دیگه ای بهم نزدیک بشه...
نفس عمیقی کشیدم و از اتاق بیرون رفتم
«مامان!»
مامان از توی آشپزخونه بیرون اومد و بهم نگاهی کرد
«چی شده؟چرا چشمات قرمز شده؟»
درحالیکه سعی میکردم اشکی از چشمم نچکه لبخندی زدم
«حتما خاک توی چشمم رفته...مامان یه چیزی باید بهت بگم»
«چی؟»
«میگم حالا که ما قراره برگردیم نمیشه همین امشب برگردیم؟»
مامان متعجب نگام کرد
«تو که کلا مخالف برگشتن بودی چی شده میخوای امشب برگردیم؟»
لبه لباسمو دور انگشتم پیچیدم و سعی کردم که صدام نلرزه
«چیزی نشده فقط من خیلی به حرفات فکر کردم و واقعا دلیل دیگه ای برای موندن اینجا نمیبینم هرچی زودتر برگردیم بهتره من حتی چمدونمم بستم!»
مامان نفس عمیقی کشید
«خیله خب...منم باهات موافقم فقط منو بابات فکر میکردیم که تو زمان بیشتری نیاز داری که راحت از اینجا دل بکنی!»
«نه من زمان بیشتری نمیخوام...میخوام هرچی زودتر برگردیم!»
«باشه پس...من با بابات حرف میزنم اگه موافقت کنه همین امشب برمیگردیم!»
___________________________________
T.me/royashiriiin 🦋