80

80


80 

- زود میام 

لبخند گنده ای زدو پشت سر بقیه رفت

این حرکت هانا از چشم های پدر دور نموندو گفت 

- خب اون که تورو میخواد

خندیدمو گفتم 

- بله خب اگه نمیخواست که من نمیگفتم بیان اینجا 

پدر لبخندی زدو گفت 

- خوبه پس چرا برای عروسی تعلل میکنی 

خدای من . حالا چطور برای این مرد سنتی مصری باید توضیح میدادم چرا !

پدر رو به سمت سر سرای پذیرائی هدایت کردم گفتم 

- پدر اون یه دختر آمریکائی 15 ساله است که ممکنه از من خوشش اومده باشه اما به ازدواج اونم تو این سن اعتقاد نداره پس من نمیخوام اونو بترسونم با یه پیشنهاد بی جا 

پدر اخمی کردو گفت 

- عثمان من نوه میخوام ! این عمارت وارث میخواد! یادت که نرفته 

کلافه دست بردم تو موهامو گفتم 

- پدر شما که انقدر صبر کردین چند سال دیگه هم روش. دیدین که مثل فرشته هاست ارزش صبر کردنو مسلما داره 

پدر سری تکون دادو گفت 

- انتخابت مثل همیشه بی نظیره عثمان. اما امیدوارم اخلاقش هم مثل صورتش زیبا باشه

- شک نکن پدر از اون خوشت میاد. حالا اجازه میدین منم برم استراحت کنم ؟

پدر دستس به شونه ام زدو گفت 

- برو اما زود بیا خیلی صحبت داریم 

سری تکون دادمو به سمت اتاق های مهمان رفتم 

باید هانا رو میدیدم


دوستان رمان هانا بعد از اینکه تو کانال تموم شه چند روز بعد پاک میشه پس آنلاین هر روز بخونین تا از دستش ندین

اگر تحمل روزانه خوندن ندارین برای خرید فایل کامل هانا هم از اینجا اقدام کنین 👇

https://t.me/mynovelsell/116

Report Page