-8

-8

#پارت8

"بــآورم نـډآشــــت🖤✏️"


دیگه چشمام بسته شده بودو چیزی از محیط درک نمیکردم

تمام گذشته ام اومد توی ذهنم

اما طولی نکشید که با سوزش صورتم چشمامو به اجبار باز کردم

پیمان نشسته بود روی تخت و با ابروهای بهم گره خورده خیره شده بود بهم

وقتی چشمامو باز دید پوزخندی زدو گفت:

_گفته بودم نمیتونی زیرم دوم بیاری

اما باید عادت کنی،چون کار هر روز و هر دقیقه ات همینه.

سرشو اورد نزدیک ترو گفت:

_میفهمی که؟


+ازت متنفرم، ازت متنفرممم...


بازومو گرفتو مجبورم کرد بشینمو توی صورتم غرید:

_مهم منم! 

انگشت شصتشو کشید روی لبامو گفت:

_من ازت سیر نشدم،

میدونی که هرچی بخوام باید همون بشه!

پس مطیع باش 

میدونی خلیا آرزوشون اینکه جای تو باشن؟


پوزخندی گوشه ی لبم اومدو گفتم:

_هه،لعنت به همه و تو

لعنتت به همتووون...


چونه ام برای چندمین بار لرزید و اشکام سرازیر شد‌ صورتمو با دستم پوشندمو گذاشتم بغضم سرباز کنه،

انقدر غرق گریه بودم که با بلند شدنم از روی تخت به خودم اومدم، همونطوری که منو بغل کرده بود برد داخل حموم

از ترس به سکسکه افتاده بودم

_ول...ولم کن

ول کن به من دست نزن 

+صداتو نشنوم...فهمیدی صداتو نشنوم،

ببر صداتو.


منو گذاشت توی وان پراز آب!

لعنتی انقدر مشغول گریه کردن بودم که نفهمیدم کی حموم رو آماده کرده بود

لباس پاره شدمو کامل ازتنم درود و من از خجالت و سردی تو خودم جمع شدم


8/2

طولی نکشید خودشم لخت شدو اومد

توی وان

منو نشوند روی پاهاشو درحالی که هرم نفسای گرمش به گردنم می خورد گفت:

_آروم بگیر، فهمیدی؟

دستشو از جلو کشید روی رون پامو مهره‌ی کمرو بوسه ای زدو گفت:

_نمیشه ازت گذشت


خدایا این چه زجری بود که داشتی بهم میدادی؟

تقاص کدوم گناهم این بوده؟!

بعداز خالی شدنش منی که الان فقط حکم یه عروسک بی جون و بی‌دفاع رو مقابلش داشتمو 

گذاشت روی پاهاش،

پاهامو دور کمرش انداختو گفت:

_دفعه بعد اشکاتو ببینم دیگه راحت ازت نمیگذرم

بدون اجازه ی من حق نداری گریه کنی.

حوله رو پیچید دورمو منو برد و گذاشت‌ روی تخت و خودشم بعداز پوشیدن لباساش از اتاق رفت بیرون...

از روی تخت بلند شدم؛ چند دفعه ای سرم گیج رفت و نزدیک بود بیفتم زمین اما خودمو به درو دیوار تکیه دادم تا رسیدم به کمد

چند دست لباس زنونه توی کمد بود، پوشیدمشونو رفتم جلوی آیینه ایستادم

نابود تر اون چیزی بودم که فکر میکردم رفتم سمت بالکن اتاق و درشو باز کردم

چند متری با پایین فاصله داشت نشستم لبه ی میله هاو به پایین خیره شدم!

قشنگ بود پریدن از این فاصله،‌قشنگ بود خلاصی از این زندگی لجن بار

آره خیلی قشنگ بود...از پایین انگار بابامو دیدم،

چقدر قشنگ شده بود! چقدر لبخند روی لبش آرامش میداد بهم

اسمشو با لبای نیمه بازم صدا زدم

_بابا!

صدایی ازش نشنیدم،فقط نگاهم میکرد،دوباره گفتم:

_بابا؟ چرا جوابمو نمیدی؟ بابا...

بازم جوابمو نداد دستامو باز کردمو بی‌پروا به سمت آغوشش پریدم پایین الان دیگه تو بغل بابام بودم اما یه دختر شبیه من روی زمین افتاده بود! چرا سرش خونی بود؟ اونا کی بودن دورش؟ چرا جیغ میزدن؟ یعنی اون من بودم

دست بابا رو گرفتمو نزدیک اون دختر شدم،

آره اون دخترک بی جون کف حیاط من بودم اون من بودم...دریا!

Report Page