79
hdyhدنیل به تته پته افتاده بود
سعی با اقتدار حرف بزنه
_ارباب ما حتی جرات نداریم به ایشون دست بزنیم خودشون اومدن
-فکر میکنی باور میکنم؟پس چرا بستینش؟
نفس عمیقی کشید
_میدونم باورش سخته ما نبستیمشون خودشون اینکارو کردن به ما هم اجازه نمیدن بازش کنیم
-چرا؟
_بی احترامی نباشه ولی ایشون میگن که مستحق مجازاتن بهتره خودتون باهاشون صحبت کنید
دنیل رو مرخص کردم
سلول بوی نم میداد
به صورت غرق درخوابش نگاه کردم
خیلی معصوم تر از اونی بود که بخدا بشه ملکه شیاطین
زانو زدم جلوش
موهای توی صورتش رو کنار زدم
=به چه جراتی به من دست زدی
خشم تو صداش نشانه ی قدرتش بود
چشماش رو باز کرد
شوکه توی چهرش برام عذاب آور بود
چشماش پر شد
سعی کرد مخفی کنه ولی نتونست
خودشو با شتاب پرت کرد توی بغلم
=بابا
موهاشو نوازش کردم
چقدر دلتنگش بودم
_چرا اینجایی ملکه ی من؟
=چون باید مجازات میشدم
صداش لرزش کمی داشت
_چرا؟مگه کاری کردی؟
=نمیدونم ولی حتما کاری کردم که تو نیومدی دیدنم
لرزش صداش دیگه قابل توجه بود
از خودم بدم اومد
کاری کردم تا یه دختر پنج ساله خودشو مجازات کنه
_عزیز دلم من همیشه حواسم به تو هست کار داشتم این یه مدت ببخشید
=نمیبخشمت اینجا کسی منو دوست نداره فقط از من میترسن
خدای من دخترم چقدر بزرگ شده
_من دوستت دارم
=ولی تو پیشم نبودی
_از این به بعد هستم بهت قول میدم
لبخند روی صورتش خیلی برام شیرین بود
چشمای درشتش هنوز رد اشک رو داشت
بغلش کردم
کاش میشد با خودم ببرمش بیرون از این سرزمین
ولی حیف که هنوز اجازه نداره از این سرزمین کوفتی خارج شه
پنج سالش که تموم شه با خودممیبرمش
نباید اینجا بزرگ شه
دوست ندارم صدای زجه هایی که الان کابوس منن رو بشنوه
از اینجا میبرمش