79

79



#رمان_برده_هندی 🔞

#قسمت79


از ترس همزمان هم گریه میکردم هم سکسکه...

به لکنت افتاده بودم به هر بدبختی بود با چشمهای پر از اشک بهش نگاه کردم که سرش و پایین انداخت.


+من... فقط...


بدون هیچ نگاهی حرفم و قطع کرد و خیلی جدی گفت:


-از الان من هرچی میگم تو باید گوش بدی اول از همه دلم نمیخواد رفیقم بفهمه این حرفها همش دروغه دلم نمیخواد کمرش بشکنه.


بعد از اونم دلم نمیخواد دستاش به خون تو الوده بشه...

بخدا اگه بفهمه حتی برای لحظه ای زنده ات نمیزاره چون پا گذاشتی روی ممنوعه های حسام...


واقعا نمیدونستم چی بگم سپهر حق داشت از همین الان تا مرگ فقط یک قدم فاصله داشتم...


سپهر دوباره نفس کلافه ای کشیدو مشتی روی زانوش زد و گفت:


+میدونم نامردی تمام و در حق رفیقم میکنم...اما...

یجورایی دارم زندگیشو نجات میدم.


گنگ نگاهش کردم که ادامه داد:


با کمک خاتون از این عمارت فراریت میدیم جوری که کسی نبینه، تنها راه نجات تو و رفیقم اینه تو فرار کنی من 


بگم بچت سقط شده از ترس تو فرار کرده تنها راهی که میتونی زنده بمونی و اونم عذاب نکشه همینه...

Report Page