79

79


هنوز برگه رو باز نکرده بودم که جولیا گفت ؛

× درضمن دو قلون !!

بدون این که چیزی بگم برگه رو باز کردمو شروع کردم به خوندن ...

حرفاش راست بود !!!

 توی برگه نوشته بود که جولیا دو قلو بارداره ...

پوزخندی گوشه لبام نشست و برگه‌ی رو به سمت لوکاس گرفتم ...

سوالی نگاهم میکرد که نگاهمو ازش گرفتم و برگه سونوگرافی رو از دستم گرفت .


شروع به خوندن برگه کرد و بعد از چند ثانیه با مِن مِن گفت ؛

_ از ... ازکجا معلوم که این بچه ها از من باشه ؟!


جولیا با این حرف لوکاس حسابی کفری شد و گفت ؛

×من توی این مدت بجز تو با کسی رابطه نداشتم خودتم خوب میدونی !


لوکاس کلافه نفسشو بیرون داد و با اعصبانیت گفت ؛

_ من نمیتونم به هرکسی که یه شب باهام خوابید و بعد با یه برگه آزمایش بیاد اعتماد کنم !! هروقت تونستی ثابت کنی اون بچه ها از منه بیا سراغم


جولیا دهنش از حرفای لوکاس باز مونده بود و با تعجب نگاهش میکرد !


قبل از این که جولیا چیزی بگه لوکاس دستشو گرفتو از روی مبل بلند کرد و گفت ؛

_ از آپارتمان من گمشو بیرون


حالم داشت از این زندگی بهم میخورد و بدون این که توجه ای به جولیا و لوکاس کنم به سمت اتاق خواب مهمان رفتمو در و پشت سرم قفل کردم .


از سر و صدایی که از پذیرایی به گوش میخورد میشد فهمید لوکاس داره جولیا رو به زور بیرون میکنه !


× من نمیزارم با این هرزه خوش باشی دوتاتونو نابود میکنم !


×عوضی هااااا ....

با کم شدن صدای جولیا فهمیدم که لوکاس موفق شده و جولیا رو بیرون انداخته !


موهامو پشت گوشم فرستادمو یکی از بالش هایی که روی تخت بودو بغل کردم


دلم حسابی گرفته بود و اشک تو چشمام‌ جمع شده بود ...


با تکون خوردن دستگیره در متوجه لوکاس شدم 

_لورا ؟!! میخوام باهات صحبت کنم .

جوابشو ندادم که با همون لحن کلافه اش پرسید ؛

_ صدامو میشنوی ؟!! فقط چند دقیقه میخوام باهات صحبت کنم ، بعدش میرم!

با صدایی که سعی میکردم نلرزه گفتم ؛

+ من هیچ حرفی باهات ندارم از اینجابرو ...

_خواهش میکنم در رو باز کن

+ گفتم از اینجا برو 

_ من فقط ....

+ برو لوکااااااس !

با فریادی که کشیدم سکوت کرد و از سایش که زیر در تکون خورد فهمیدم رفته .


بغضی که به گلوم چنگ می زد و به اشک تبدیل شد و روی گونه هام جاری شد .


فکر میکردم با لوکاس زندگی جدیی شروع میکنم اما انگار اون قبل از من زندگیشو شروع کرده !


نفسمو محکم بیرون دادمو چشمای خیسم رو روی هم گذاشتم و خوابیدم .

.

.

.

صبح با احساس تشنگی چشمامو باز کردم و از روی تخت بلند شدم .


بخاطر اتفاقات دیشب کمی سردرد داشتم و هنوز با فکر کردن به حرفای جولیا حس بدی تمام وجودمو میگرفت


آروم قفل در رو باز کردمو به سمت آشپز خونه رفتم ...


در یخچال رو بازکردمو بطری آبمیوه رو برداشتم .


لیوان رو کامل سرکشیدمو به سمت اتاقم برگشتم که با دیدن لوکاس هینی از ترس کشیدم و دستمو روی قلبم گذاشتم .


با لبخند محوی نگاهم میکرد که با مشت به سینه اش کوبیدمو گفتم ؛

+ نزدیک بود سکته کنم لعنتی !


دستم رو که روی سینه اش بودو گرفت و گفت ؛

_ برات صبحانه اماده کردم ندیدی ؟!


چشمامو تو حدقه چرخوندمو گفتم ؛

+ ممنون اما میل ندارم .


_ اینجوری که نمیشه !! بیا بشین هم صبحانه رو بخوریم هم درباره‌ی قرار دیروزم با آقای آندرس صحبت کنیم .


با شنیدن این حرف لوکاس تازه یاد قرار دیشب با آقای آندرس افتادم !

قرار بود دیشب بعد از صکـــ*ــس برام تعریف کنه اما با اومدن جولیا دیگه به کل فراموشش کردم .


سری به معنی باشه تکون دادمو پشت سر لوکاس به سمت میز ناهارخوری 24 نفره ای که توی پذیرایی بود رفتم .


با دیدن صبحانه ای که لوکاس اماده کرده بود لبخندی زدمو روی یکی از صندلی ها نشستم .


لوکاس هم روی صندلی کناریم نشست و گفت ؛

_ دیشب بعد از بیرون کردن جولیا خواستم بیام اتاقت تا برات تعریف کنم اما اجازه ندادی .

Report Page