79

79


#نگاریسم

#۷۹

 نگار خانم ؟ !

چطور منو شناخت؟!

من که هیچی تو ذهنم نبود این بشر کیه؟

حسین که شوک منو دید گفت 

- من حسینم ، برادر زاده سمیه خانم، دیروز اومدم براتون آلو چیدم‌.

یادم اومد سریع سلام کردمو لبخند زوری زدم

حالا برای نوار بهداشتی خریدن آشنا نمیدیدم نمیشد؟!

دیروز من انقدر محو رمان بودم اصلا به چهره حسین توجه نکرده بودم.

حسین دوباره گفت

- چی میخواین بدم بهتون ؟

عمرا میگفتم چی میخواچون امروز عصرم حسین قرار بود بیاد هلو های بالای درختو بچینه .

برای همین گفتم 

- یه بسته دستمال مرطوب میخواستم

اونم چند سری آوردو بهم گفت قیمتو کیفیت چطوریه

یه کوچیکشو برداشتم و حساب کردم

خواستم برم که همون دختره از پشت سرم گفت

- نوار نخریدی؟

نگاهش کردم

داروخونه هم شلوغ بود نسبتا

البته یمت نسخه دارو شلوغ بودو حسین دورش کسی نبود

اما دختره رو مخم بود این حرکتش

حسین آروم گفت

- نوار؟

دیگه راهی نمونده بود . میتونستم بدوئم بزنم بیرون اما مسخره بود این حرکت 

بلاخره جرم که نبود یه خرید ساده بود

به خودم دلداری دادم برگشتم سمت حسین و آروم گفتم

- یه بسته نوار بهداشتی هم بهم بدید. متوسط

حسین آروم تر از من دستاشو کنارش مدل بال زدن تکون دادو لب زد 

- بالدار؟

هنگ نگاهش کردم و سد تکون دادم بله !

اونم سریع رفت یکی آورد تو نایلون سیاه گذاشت برام . 

کارت کشیدمو فقط پریدم بیرون

اما با یاد آوری حرکت حسین و بالزدنش تو داروخونه نمیتونستم نخندم

بالدار!! ای خدا ! سوتی تر از منم بود

انقدر خنوه دار بودو بعدش خندیدم که اون حس خجالت و شرمندگی یادم رفت

برگشتم خونه و زنگ زدم بنفشه براش گفتم چی شدو اونم انقدر خندید که نفسش رفت .

یکم با هم دردو دل کردیمو از نیما برام گفت

اما قشنگ حس میکردم داره یه چیزایی رو مخفی میکنه .

غروب شد و حسین اومد هلو هارو بچینه

من از اتاق بیرون نیومدم چون میترسیدم با دیدنش بزنم زیر خنده از طرفی خجالتم میکشیدم

از پنجره داشتم دید میزدم

از درخت رفته بود بالا و مادربزرگم داشت میگفت کدوم شاخه بیشتر بچینه.یهو مادربزرگم برگشت سمت منو گفت

- نگار ، جای وایسادن پشت پنجره بیا کمک .


بدن نیمه لختم حسابی یخ زده بود. جز صدای قدم هاش چیزی نمیشنیدم.

تو تاریکی #مطلق بودم. میدونستم داره بهم #نزدیک تر میشه.

نفس سردش به پشت #گردنم خوردو کنار گوشم لب زد

- پس تو ... #دختری هستی که #دل اون عوضی رو لرزونده ...

صداش ... این صدا خیلی #آشنا بود ...

آشنا و سرد ... یهو بلند خندید ... خنده ای که موهای تنمو صاف کرد ... با #تمسخر سمت دیگه سرم گفت 

- نمیدونم چی داری که #جذبش کردی ...

چرخید . سرد تر شدم . دست #سردش رو بازوم نشستو بدنش مماس بدنم شد و گفت 

- اما میدونم برای #نجاتت از تخت من حاضره هر کاری بکنه ...

به سختی لب زدم 

- تو کی هستی ...

یهو انگار #محو شد. نه صدای نفس هاش بود. نه سرمای وجودش... اما یهو دست هاش رو #بازوهام نشستو تو گوشم لب زد 

- به من میگن ... #اهریمن ...

رمان #کوازار یه #عاشقانه ناآروم از پرستو.س رایگان و با پارت های منظم اینجا بخونین 👇👇

https://t.me/panjrekhiyal/93015

#عضویت تو کانال یادتون نره. به زودی کانال #خصوصی میشه


Report Page