79

79


79

هانا آروم تو گوشم گفت 

- میخوای تو هم برو . عموت و پدرتو تنها نذاری بهتره

میدونستم حرفش کنایه است به اون روز درخواست من 

برای همین جوابی بهش ندادم و گفتم

- صبحانه ات تموم شد میریم 

هانا کارد و چنگالش رو پائین گذاتشو گفت 

- تموم شد مرسی .

بهیه سریع از پشت سر هانا اومد بیرون و گفت 

- من باید برای مراسم خیرات دست و پاتون رو نقش حنا بزنم 

هانا با تعجب به من نگاه کردو گفتم 

- آره این یه رسم قدیمیه هانا ... برو اتاق با بهیه ...

هانا پوفی کردو بلند شد

با بهیه رفتن بالا و من موندم و عمه و دختر عمه و باقی فامیل 

سامرا دختر عمو بزرگم نگاه تحقیر آمیزی به من انداخت و گفت 

- چه عجب گذاشتی عروست تنها جائی بره. نترسیدی ما بخوریمش ؟

از این شوخی بی مزه چند نفر خندیدن و چند نفر فقط نگاه کردن . خدیجه دختر عمه بزرگم با تاسف سری تکون دادو گفت 

- یادش بخیر یه روزایی ما همه مثل خواهر و برادر بودیم 

خلیل برادرش گفت 

- دقیقا اما انگار الان همه با هم دشمن شدن 

سری تکون دادمو گفتم 

- موافقم ... 

رو کردم به سمسه ، دختر عمه ام که با حرص داشت به من نگاه میکردو گفتم 

- چهار سال پیش من به عمه دقیقا همینو گفتم ... گفتم تو برای من مثل یه خواهری و اگر روزی قصد ازدواج داشته باشم هم ... تو گزینه من نیستی چون مثل خواهر منی  

با این حرف چشم های سمیه گرد شد 

به عمه نگاه کردمو گفتم 

- درسته ؟ 

عمه فقط با اخم نگاهم کرد که سعید برادر سمیه گفت 

- اما چیز دیگه ای به گوش ما رسیده بود

Report Page