78

78


سلام خوشگلا پارتا قاطی شده بودن و یه پارت جامونده بود پارت امروز یه پارت طولانی و اصلاح شدست 💜



نفس عمیقی کشیدم و پوزخندی به چهره رنگ‌پریده بارانی زدم دست امیرو کشیدم وارد اتاقش شدیم

یه اتاق متوسط بود با دکور طوسی و نقره ای مشغول تجزیه و تحلیل اتاق بودم دستای امیر دور کمرم حلقه شدوگفت

_...خوشت اومد؟

+...آره قشنگه سادست

_...ازشلوغی خوشم نمیاد بیابشین 

دستمو کشیدو روی یکی از کاناپها نشستیم

_...چی میخوری؟

+...چایی سردمه

سرمو به شونش تکیه دادم و گفتم

+....این خانومه چقد وقته اینجاست؟

_...یک سالی میشه حدودا

+....اها

_...میخوای یکم توشرکت بچرخی؟

+...نه همینجا خوبه

یک ساعتی داخل اتاقش بودم یه جلسه ظهرداشت و نمیتونستم بیشتر بمونم 

_....کیفتو برداشتی چیزی جا نذاشتی ؟

+...نه بریم 

دراتاقشو باز کردم و بیرون اومدم 

بارانی داشت رژشو تمدید میکرد نگاهی بهم انداخت و دوباره مشغول تمدید رژش شد


امیر هنوز نیومده بود رفتم سمتش و گفتم

+....عزیزم وسایلاتو کم کم‌جمع کن اولین فرصت به امیر‌میگم منشیشو عوض کنه


همین لحظه امیر اومد و باهم رفتیم بیرون سوار اسانسور شدیم از تواینه به خودمون نگاه کردم

دربرابر امیر ریزه بودم دستشو دور کمرم حلقه کرد و منو کشید عقب

_....خیلی نگا نکن چشممون میزنی 

چشمکی‌زدو ادامه داد

_....حیف الان میرسیم میخواستم یه حرکت جدید بزنم


با مشت به سینش زدم و ازاسانسور بیرون اومدیم 

قصد‌نداشتم منشیشو از کار بیکار کنم 

انقدر ادم بی رحمی نبودم 

اما اگه بخواد به زندگیم صدمه ای بزنه اونموقع باامیر طرفه 


+....امیر اگه جلست دیر میشه من خودم‌میرم

_....بشین میرسونمت


منورسوند خوابگاه و خودش رفت دیگه قضاوت بقیه برام مهم نبود 

دیگه مهم نبود که منو باامیر ببینن 

اینا کسایی بودن که حرفای منو باور نکردن و جلوهمه بهم تهمت زدن


به مامان زنگ زدم و گفتم که بعد از امتحانام میان خاستگاری تا امادگی داشتع باشه


باسرعت برق و باد امتحانام تموم شد بابای مینا ماشین فرستاده بود تاوسایلمو جمع کنم 


با کمک بچها وسایلو بردم بیرون و چیدیم توماشین خودم باید باتوبوس برمیگشتم 


بچهارو بوسیدم و ازشون خداحافظی کردم

امیرداخل ماشین منتظرم بود 

+...سلام

_...سلام 

دستم بین دستش گرفتو گفت

_....هفته اینده میایم خونتون یه هفت ازدستم راحتی بعد اون تااخر عمرت باید منو تحمل کنی


از حرفش دلم‌گرم شد اینکه برای باقیه عمرم یه نفر بود که بتونم بهش تکیه کنم دلمو گرم میکرد 


از ماشین پیاده شدم و ازش خداحافظی کردم


ظرفا رو روی کابینت گذاشتم و میوه ها رو وسواس خاصی چیدم

+....مامان ساعت چنده نرسن یهو من بدبخت شم 

یه قرص تپش قلب مامان بهم دادو باهم بقیه کارارو درست کردیم 

+....مامان خودتم یه قرص بخور توام رنگ‌گچ شدی که 


مینا وارد اشپزخونه شدو گفت 

_....چتونه شمادوتا؟ یه خاستگاریه دیگه مهسا پاشو لباساتو عوض کن الان میرسن 


یه سارافون لی برداشتم و یه لباس سفید زیرش پوشیدم شلوار لی همرنگ سارافونم کنار گذاشتم و شال و یه دمپایی ظریفم گذاشنم روی تخت 


یه ارایش دخترونه و ملایم کردم موهامو ساده زدم و لباسامو پوشیدم 


امیر درحال رانندگی بودو نمیتومست پیامامو جواب بده

بابای مینا و نامزدشم اومدن همه چیزو چک‌کردم و روی یکی از‌مبل ها نشستم


مامان ومینا توی اشپزخونه مشغول بودن همه جیز عادی بود جز‌من 

جز حال من 

تهوع داشت خفم‌میکرد

دلم میخواست زنگ‌بزنم به امیر‌ و بگم نیاد برگرده

احساس‌میکردم هرلحظه ممکن غش کنم

صدای گوشیم از جا پروندم با دستای لرزونی جواب دادم

+....بله؟

_....مهسا ما ورودی شهریم یکم دیگه میرسیم

+...باشه منتظریم

به مامان خبر دادم و برای اخرین بار خودمو توی آینه چک‌کردم 

لباسم خوب بود و نیازی با پوشیدن چادر نبود 


رژمو یکم کمرنگ تر کردم صلواتی فرستادم و از اتاق اومدم بیرون همین لحظه ایفون زنگ خورد 


عمو درو باز کرد و رفت استقبالشون وارد سالن شدن اول پدرش بعد مادرش و بعد امیر 

با مادرش روبوسی کردم دستمو فشردو لبخندی بهم تحویل داد 


مامان ومینا همراهیشون کردن امیر گل رو به دستم دادو گفت

_....خیلی خوشگل شدی 

تشکر کردم گل رو ازش گرفتم و روی اپن‌گذاشتم 


نیم ساعت اول با حرفای معمولی در مورد اب و هوا و وضعیت اقتصادی و وضعیت جوونا گذشت امیرروبروم نشسته بود و گاهی فقط صحبتاشون رو تایید میکرد 


پدرش خیلی صحبت نمیکرد و اخماش توهم بود و این منو میترسوند

بالاخره مادرش صحبت رو شروع کرد 

_....بااجازتون ماامروز مزاحمتون شدیم که دخترگلتون رو برای پسرمون خاستگاری کنیم 


لبخند مهربونی زدوگفت

_....هرچند جوونا خودشون قبلا باهم اشنا شدن و این فقط اشنایی خانوادهاست 


بااین حرفش پدر امیر پوزخندی زدو نگاهه خیرشو به من داد 


هیچکس حدفی نمیزد انقدر پوزخندش واضخ بودکه همه متوجه شده بودن


بالاخره پدرش به حرف اومدو‌گفت

_....راستش ماکس دیگه ای رو برای پسرمون زیر سر داشتیم 

نگاه سنگینشو دوباره به من دادو گفت

_....اما بخاطر یسری اتفاقات پیش بینی نشده همه چی بهم خورد


به مامان‌نگاه کردم که باصورت منقبض شده از

فشار به پدر امیر خیره شده بود


به مامان‌نگاه کردم که باصورت منقبض شده ازفشار به پدر امیر خیره شده بود


ازاین بدتر نمیشد 

سرگیجه به تهوعم اضاف شده بود به امیر نگاه کردم دستاشو مشت کرده بود وبافکی منقبض سرشو پایین انداخته بودوبه پایهای مبل نگاه میکرد 


انقدر فشار روی هردومون بود که دلم میخواست همه اتفاقات امروز خواب باشه از خواب بیدار شم و ببینم هیچ کدوم واقعی نبوده 


قلبم تیر کشیدآروم شروع کردم به کشیدن نفس عمیق


مادرش خنده مصنوعی کردو‌گفت

_....اتتخاب پسرمون مطمعنا عروس لایق و مهربونی هست 


مامان بالاخره سکوتشو شکست و گفت

+....حاج خانوم مهسا دختر آروم و ساده ای هست وقتی اومد و بهم گفت که با یه نفر اشنا شده خیلی تعجب کردم اما من به دخترم اعتماد دارم و میدونم انتخابش نمیتونه اشتباه باشه 


پدر امیر سرشو بلند کردوباغرور به هممون

 نگاه کرد و گفت


_....دخترتون دست رو خوب کسی گذاشته امیر یه شرکت برای خودش داره خونه و ماشین داره از مهم تر اصل و نسب دارهست امیدوارم دخترتون قدر این چیزا رو بدونه



اشک توچشمام حلقه زده بود 

چقدر این روزا نبودن پدرم داشت حس میشد 

تمام فشار خاستگاری روی دوش مامان بود دستشو بین دستم گرفتمو باچشمای اشکی لبخندی بهش زدم


_....دختر من بدون پدر بزرگ شده اما من هیچی براش کم نذاشتم مهسا صبوره ،دختر بسازی هست،من فقط یچیزی از شماو پسرتون میخوام 

رو کرد به امیروگفت

_....مثل یه کوه پشتش باش و ناراحتش نکن ، نه داراییتون نه شرکت و خونتون نمبتونه خوشحالش کنه دختر من عشق رو انتخاب کرد نه ثروتتون رو 

خیالم راحت تر شده بود 

پدرش دیگه چیزی نگفت انگاد داشت به چیزی فکر میکرد

امیر لبخند مردونه ای به مامان زدو بعد به من نگاه کرد 

اگه این فشار و سختی و ابن توهینای پدرشو داشتم تحمل میکردم فقط بخاطر امیر بود 


بخاطر عشقی بود که بهش داشتم 

باعشق بهش نگاه کردم سعی کردم هرچقدر دوستش دارم و با چشمام بهش نشون بدم 


امیرگفت

_...

_...مطمعن باشین سعی خودمو میکنم که هیچوقت ناراحتش نکنم 


مادرش گفت بریم یکم باهم صحبت کنیم و اخرین تمام حجتامونو باهم بکنیم 


بااین حرفش از خداخواسته سریع بلندشدم 

از قبل اتاق رو اماده کرده بودم من جلوتررفتم و امیرپشت سرم اومد


امیر اومدداخلو دروبست 

نتونستم دیگه تحمل کنم هرچقدر جلوی خودمو گرفتم فایده نداشت اشکم سرازیر شد


امیر بادوقدم بلند خودشو بهم رسوند و بغلم کرد سرمو روی سینش گذاشتم اشکام باشدت بیشتری روی صورتم ریختن


امیر تندتند روی سرمو میبوسیدو سعی داشت ارومم کنه 

احتیاج داشتم به این آغوش به اینکه خودمو ازاد کنم

_....ببخشیدحق داری،نمبدونستم بابا میخواد این حرفا رو بزنه ،جبران میکنم مهسا 


درسته که حرفای پدرش خبلی ناراحتم کرد اما همه ی این ناراحتیم بخاطر حرفای پدرش نبود 


نبود بابا ابن اشکی که ازدیشب توی چشمای مامان هست اذیتم میکرد اینکه مجبور بودم پشت هم بغضمو قورت بدم و لبخند بزنم که مامان ناراحت نشه داشت خفم میکرد 


بعد چنددقیقه اروم شدم اشکامو پاک کردم و به امیر نگاه کردم

+....ببخشید ناراحتت کردم


کلافه دستشو بین موهاش کشیدو گفت 

_....من باید معذرت خواهی کنم همه این دردسرا بخاطر منه 


پنجره رو باز کردم تاهوای اتاق عوض شه و یکم باد به صورتم بخوره و سرخی صورتم کم شه 


+....امیر باید کم کم بریم بیرون 

دستشو دور کمرم حلقه کردو مثل من به اسمون خیره شد 

_....قول میدم همه ی این روزا رو جبران کنم 


لبخندی زدم و توی آینه صورتمو چک کردم لباسمو مرتب کردم و باهم از اتاق اومدیم بیرون 


_....دخترم انشالله نظرت که تغییری نکرده حرفاتونو زدین ؟

+...بله


مادرش جعبه سفید رنگی رو از کیفش بیرون آورد و گفت

_....دخترم بیااینجا بشین 

به مامان نگاه کردم با چشماش بهم اشاره کرد بلندشم 


کنار مادرامیر نشستم 

_....این انگشتر رو مادرشوهرم به من داد منم گذاشتم واسه زن امیر 


یه انگشتر به شکل گل بود ظریف بودو یه نگین ریز هم وسطش بود 

تشکرکردم و انداختمش توی انگشتم 



مادرش بلندشدو جاشو به امیر داد 


سرشو اورد پایینو بغل گوشم گفت

_....خیلی به دستت میاد 

باذوق برگشتم سمتشو ازش تشکر کردم 


همه بهمون تبریک گفتن به غیراز پدرش که انگار هنوزم امیدداشت همه چیز بهم بخوره

Report Page